هزار بار مرگ بهتر است از این ذلت و خواری
این تنها جمله ای است که از این مجاهد قهرمان در خاطرات خواهرش بچای مانده و قطعه شعری که در زیر میاید
صحنه درگیری و آخرین برگ زندگی پر بارش همه حرف را درباره او و جنگ تن به تن آرمانی او با دشمن ضد بشر و پاسداران ظلمت و سیاهی گواهی میدهد
درود بر او در روزی که زاده شد و روزی که به عهدش وفا کرد
مجاهدی بی نام و نشان و بی باک و شجاع
مسعود معدنچی در سال 1332 درهمدان بدنیا آمد.کودکی بیش نبود
که همراه خانواده به تهران آمد و در تهران مشغول تحصیل شد و دوره متوسطه خود را
دردبیرستان دارالفنون تهران گذراند. بعد به هنرستان صنعتی رفت و به تحصل در رشته برق
پرداخت و مهندسی خود را گرفت. ولی بدلیل افتادگی و فروتنی بیش از حد او اصلا کسی
نفهمید که او مهندس برق است و خیلی بی نام
و نشان در جاهای مختلف کار میکرد .
قبل ازانقلاب ضد سلطنتی بعنوان گروهبان به خدمت سربازی رفت
که محل خدمتش عجب شیر ارومیه بود.
مدتی نگذشته بود که تظاهرات ضد شاه شروع شد.وقتی خمینی فتوا
داد که همه ارتشیان باید از ارتش فرار کنند و به مردم بپیوندند او نیز کلیه گروهان
تحت مسولیتش را آزاد کرد و خودش نیز سربازیش را نیمه تمام گذاشت و به تهران آمد و
فعالانه درکلیه تظاهرات علیه شاه شرکت کرد.هفته
اول بعداز فرار او از سربازی, ساواک به منزل
پدریش مراجعه و سراغ او را گرفت که پدرش اظهار بی اطلاعی کرد و بهمین دلیل اصلا به
خانه نمیامد.
همراه او محسین رضایی فرمانده سپاه پاسدران رژیم نیز در خدمت بود ولی او اصلا حرف خمینی را گوش
نکرد و درخدمت ارتش شاه ماند .
اودر تظاهرات خونین17 شهریور میدان ژاله تهران که بعدها
میدان شهدا نام گرفت فعالانه شرکت کرد و غروب17 شهریورسال 1357 با لباسهایی خونین
و سیاه به خانه برگشت.
بعدها نیز در تصرف مراکز دولتی نقش جدی داشت و بخصوص در
تصرف ... ...... نقش فعالی داشت و بعداز گرفتن یکی ازهمین مراکز توسط مردم به پست
و نگهبانی در آن محل پرداخت بطوری که فقط یک یا دو بار درهفته به خانه میامد.
بعد از سقوط رادیو تلویزیون رژیم شاه , مسعود برای کار به رادیو رفت و بعنوان مسئول تولید
رادیو مشغول کار شد و تمام وقت درمحل کارش بود و گاها هفته یک یا دو بار به خانه
میامد .ولی بعد ازاینکه رادیو تلویزیون توسط مترجعین انحصاری شد بیرون آمد و حاضر
به همکاری با مترجعین حاکم بررادیو تلویزیون نشد.
عکسی جاودانه از مجاهد شهید مسعود معدنچی نفری که پشت سر رهبر مقاومت مسعود رچوی روی زمین نشسته است
مسعود در دوران فاز سیاسی بطور فعال در همه فعالیتهای
سازمان شرکت داشت .
بعد از سی خرداد نیز به دلیل شناخته شده بودنش به زندگی
مخفی رو آورد و توسط یکی از هواداران بعنوان یک دیپلمه به کار حسابداری در یک شرکت
در بلوار الیزابت مشغول کار شد .
در روز 11آبان 1361 این محل توسط یکی از بریده ها که
اطلاعات آنرا داشت لو رفت و در آن روز طبق معمول مسعود به سر کار میرفت که متوجه
میشود منطقه توسط سپاه قرق شده است ولی اصلا فکر نمیکرد که سوژه خودش باشد لذا بی
اعتنا به این مسله به محل کارش که درطبقه چهارم یک ساختمان بود رفت و مشغول کار شد
.
نیم ساعت نگذشته بود که صدای صحبت پاسداری را با یکی از
همکارانش که از وی میپرسیدند که آیا مهندس مسعود معدنچی اینجاست شنید که همکارش
میگفت که ما مسعود معدنچی داریم ولی او مهندس نیست که آنها گفتند نه خودش است و او
را کنار زده و میخواهند که وارد میشوند .
مسعود که این حرفها را میشنود بلند میشود و به سمت تنها
راهی که بوده و آن بالکن اتاق کارش بود میرود که پاسدار مربوطه شلیک میکند و به
پای مسعود اصابت میکند ویک گلوله هم به شیشه اتاق کار اصابت میکند .
مسعود که میدانست که اگر دستگیر شود حتما زیرشدیدترین شکنجه
ها خواهد رفت و هم اینکه دوستانش که درخانه
او هستند دربدرخواهند شد,لذا
تصمیم گرفت که حسرت زنده بدست دشمن افتادن را بدل آنها بگذارد , لذا
خودش را از طبقه چهارم به کف خیابان پرت میکند.
شاهدان صحنه میگویند آخرین نفسهایش را میکشید که پاسداران حاضر
درخیابان که تعدادشان هم زیاد بود بالای سرش حاضر شده و از حرص اینکه نتوانسته
بودند او را زنده بدست بیاورند همه گلوله های خشابشان را روی او خالی و سوراخ
سوراخش کردند و بعد جنازه اش را با خود بردند .
پدر و مادرمسعود که توسط خانواده اش از این مسئله باخبر شده
بودند به محل کار مسعود مراجعه کرده و همه وقایع را از زبان همکارانش شنیدند.وبعد
از آن نیز بارها و بارها به مراکز مختلف برای گرفتن جنازه و یا با خبر شدن از محل
دفن وی مراجعه کردند ولی هرگز جواب نگرفتند و نفهمیدند که مسعود کجا دفن شده است .
اما همیشه یادش همراه دوستان وکسانی است که اورا میشناختند است .
متن دل نوشته خواهر او:
گفتم غم تو دارم گفتا اگر سر اید
گفتم غم تو دارم گفتا اگر سر اید
گفتم که ماه من شو گفتا اگر بر اید
گفتم زمهر ورزان رسم وفا بیاموز... ...
مسعود عزیزم این شعر حافظ را با
دستخط زیبایت که با نقاشی یک دوست مزین شده در قابی روی دیوار همیشه در مقابل
چشمانم قرار دارد و یا در یادداشت دیگرت نوشته بودی 'هزار مرگ مرا به از این ذلت و
خواری است.'
براستی همه اینها اتفاقی نیست آنگونه
که به زندگی میاندیشیدی بیشک چنان انتخاب بلندمرتبهای را برگزیدی.
هنوز آسفالت کوچه گروسی خیابان بهار
از خون پاکت گرم است و آه و حسرت دستگیری ات بر دل یک لشگر پاسدار کور دل شب پرست
که کوچه و ساختمان را محاصره کرده بودند باقی است و بازجویان شعبه ۷ چون همیشه ناامید و شکست خورده دست
خالی به اوین برگشتند این اتفاق را آن دوست قدیمی که تنها شاهد ماجرا بود آخر شب
وقتی وارد بند شد چگونگی شهادتت را نقل میکرد و من در بهت و ناباوری تمام آن
لحظات را در ذهنم مجسم میکردم که وقتی گلهای پاسدار وارد اتاقت شدند تو در
کوتاهترین زمان در دو سه دقیقه بیهیچ درنگی انتخاب کردی با جسارتی وصف ناپذیر
ابتدا با گشودن پنجره پشت سرت و بلافاصله خودت را از طبقه چهارم به پایین پرتاب
کردی و جلادان که برای دستگیری تو آمده بودند غافلگیر شده و آنها از هول و هراس بهصورت
کور در هوا ترا به رگبار بستند و بقول آن شاهد پیکرت را آبکش کردند.
برای اولین بار در از دست دادن عزیزی
در لحظه خوشحال شدم چرا که تحمل حضورت را در شعبه 7 اوین نداشتم. شعبهای که در اوین
به سلاخی و قصابی معروف بود. در آن شب از طرفی خدا را شکر میکردم واز طرفی بغضم
را فرو میبردم که مبادا نامردمان اشکهایم را ببینند. البته جلادان اوین به تلافی
رشادتت هیچگاه پیکر پاکت را به خانواده تحویل ندادند و مزارت برای همیشه گمنام
ماند.
برادر عزیزم تو وفای به عهدت را به
بالاترین شکل اثبات کردی مجاهد زیستی مجاهد جنگیدی و مجاهد شهید شدی. آری آن روز دیر
نیست که کوچه و خیابانهای سرزمینم که شاهدان شقایق های پرپر شده است را با گلهای یاس
سپید گل آذین خواهیم کرد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر