۱۳۹۴ اسفند ۷, جمعه

ایران-یادواره مجاهدین شهیدآمنه ملک افضلی و رویا دستمالچی ولعیا عنصریان درسی وپنجمین سالگرد به خاک افتادنشان در راه آزادی

ایران-یادواره مجاهدین شهیدآمنه ملک افضلی

من فكر ميكنم هرگز نبوده قلب من
اين گونه گرم و سرخ
احساس ميكنم
در بدترين دقايق اين شام مرگزاي
چندين هزار چشمة خورشيد در دلم
آمنه ملک افضلی در یکی از روستاهای قائم شهر متولد شد. کمک به‌خانواده اش در شالیزار و مزرعه، خاطرات کودکی او را تشکیل می‌داد. از دوران دبیرستان فعالیتش را شروع کرد. آمنه به‌قطعات شعر فوق که از زبان برادر مسعود شنیده بود خیلی علاقه داشت، همیشه با خودش می‌خواند و بلند بلند تکرار می‌کرد. یک روز پیشنهاد کرد که این کلام موزون را بر در و دیوار دبیرستانشان بنویسند‌. به‌همین خاطر، خودش سطل رنگی برداشت و وقتی که دانش آموزان به‌کلاسها رفته‌بودند، مشغول نوشتن شد. در اثنای نوشتن مزدوری به‌نام مهدوی از آموزش و پرورش وارد دبیرستان شد و متوجه جمله ناتمام روی دیوار گردید. مزدور به‌آمنه نزدیک شده و پرسید:چه می‌نویسی‌؟ آمنه با بی اعتنایی به‌او گفت: اگر کمی صبر کنی کارم را تمام می‌کنم و می‌بینی‌، مزدور که شناخت کاملی از آمنه داشت گره روسری او را گرفته و سیلی محکمی به‌گوش آمنه زد. آمنه هم همانجا قوطی رنگ را بر سر و روی مزدور خمینی خالی کرد
در سرزمين كُهُن ما ايران همواره كساني بودند و هستند كه در برابر بي تصويري سكوت، غريو را تصوير كردند.
كساني كه بركلمة سكوت و سكون خط بطلان كشيدند و پِچپِچ ها را به فرياد بدل كردند. رويا دستمالچي از جمله چنین افرادی بود.
رویا متولد ۱۳۴۰ در تهران بود.اواسط آبان ماه سال ۶۰ بود که روزي رويا به خانه برنگشت  او را دستگیر و به بند ۲۰۹ اوین برده بودند. او را چند روز پياپي به بازجويي بردند و از او مصاحبه تلويزيوني ميخواستند.
روز ۲۸ تیر بود که زندانیان در بند گرم صحبت بودند که به ناگاه اسامی چند نفر از جمله رویا از بلندگوی بند شنیده شد. ناخودآگاه همة بند، يكپارچه در سكوت سنگيني فرو رفت. اما اين سكوت چند ثانيه بيشتر طول نكشيد چرا كه با خندة رويا شكسته شد. او در حاليكه بي پروا و سبكبال از پله ها بالا ميرفت و ميخنديد، از بند خارج شد.
رویا و ۲۶ مجاهد ديگر آن شب اعدام شدند و گوشه دیگری از تاریخ قهرمانیهای این سرزمین را رقم زدند.
اما جنایت اینجا متوقف نشد  بعد از اعدام هم ، مأموران جنایتکار رژیم دست از سرپدر و مادر او و آزار و اذیتشان برنداشتند بارها در نیمه‌هاى شب از دیوار وارد حیاط خانه می‌شدند حتی از سنگ مزار او هم وحشت داشتند و بارها سنگ مزارش را شکستند.


در جامعه ایران زن بودن به تنهایی، کافی است که همه نوع محدودیتی را تجربه کنی. چه برسد به اینکه دختری تصمیم بگیرد خلاف جریان آب حرکت کرده و وارد مسائل و موضوعات ممنوعه سیاسی شود.
 و درست در شرایطی که پاسخ هر نوع اعتراض و مخالفتی با مشت و لگد و تیغ و دشنه داده می شد لعیا برخلاف طبيعت دختراني در اين سن و سال، خوشبختی و آینده اش را در ساکت ننشستن، حضور داشتن و به گوش رساندن خواسته هایش پسنديد. آری او سر به پای آزادی گذاشت، انتخابی که نه تنها او را به دختری ریسک پذیر و شجاع تبدیل کرد که الگو و سرمشق سایر دوستانش بود بلکه او را به انسانی وارسته بدل کرد که دنیایی درد و رنج و بهای سنگین آزادیخواهی را در پس چهره خندانش پنهان می کرد.
در جریان یکی از میتینگ های اعتراضی سال 59، لعیا که آن زمان تنها 18 سال داشت به شدت کتک خورد و بعداز ظهر روز 22 بهمن سال 59 – یعنی تنها دو سال بعد از انقلاب ایران – دستگیر و روانه زندان شد.

لینک زندگی نامه لعیا عنصریان 

با تمام نفرت ديوانه وار خويش
مي کشم فرياد:
اي جلاد
ننگت باد

آه هنگامي که يک انسان
مي کشد انسان ديگر را
مي کشد در خويشتن
انسان بودن را

بشنو اي جلاد
مي رسد آخر
روز ديگرگون
روز کيفر
روز کين خواهي
روز بار آوردن اين شوره زار خون

زير اين باران خونين
سبز خواهد گشت بذر کين
وين کوير خشک
بارور خواهد شد از گلهاي نفرين

آه هنگامي که خون از خشم سرکش
در تنور قلبها مي گيرد آتش
برق سرنيزه چه ناچيزست

و خروش خلق
هنگامي که مي پيچد
چون طنين رعد از آفاق تا آفاق
چه دلاويزست

بشنو اي جلاد
مي خروشد خشم در شيپور
مي کوبد غضب بر طبل
هر طرف سر مي کشد عصيان
و درون بستر خونين خشم خلق
زاده ميشود طوفان

بشنو اي جلاد
و مپوشان چهره با دستان خون آلود
مي شناسندت به صد نقش و نشان مردم
مي درخشد زير برق چکمه هاي تو
لکه هاي خون دامنگير

و به کوه و دشت پيچيده ست
نام ننگين تو با هر «مُرده‌باد» خلق کيفرخواه.
و به جا مانده ست از خون شهيدان
برسواد سنگ فرش راه
نقش يک فرياد : اي جلاد ننگت باد

شرمتان باد اي خداوندان قدرت!
بس کنيد
بس کنيد از اين همه ظلم و قساوت
بس کنيد
اي نگهبانان آزادي!
نگهداران صلح!
اي جهان را لطفتان تا قعر دوزخ رهنمون!
سرب داغ است اين که مي باريد بر دلهاي مردم
سرب داغ!
موج خون است اين که مي رانيد بر آن
کشتگي خودکامگي را
موج خون!
گر نه کوريد و نه کر
گر مسلسل هايتان يک لحظه ساکت مي شوند
بشنويد و بنگريد
بشنويد، اين «واي» مادرهاي جان آزرده است
کاندرين شب هاي وحشت سوگواري مي کنند
بشنويد اين بانگ فرزندان مادر مرده است
کز ستم هاي شما هر گوشه زاري مي کنند
بنگريد اين کشتزاران را که مزدورانتان
روز و شب، با خون مردم، آبياري مي کنند!
بنگريد اين خلق عالم را، که دندان بر جگر
دم به دم بيدادتان را
بردباري مي کنند
دست ها از دستتان اي سنگ چشمان
بر خداست
گر چه مي دانم
آنچه بيداري ندارد
خواب مرگ بي گناهان است و وجدان شماست!
با تمام اشک هايم باز، نوميدانه
خواهش مي کنم
بس کنيد!
بس کنيد!
فکر مادرهاي دلواپس کنيد
رحم بر اين غنچه هاي نازک نورس کنيد

بس کنيد

۱۳۹۴ بهمن ۳۰, جمعه

ایران-یادواره آمنه و ابراهیم ملک افضلی

مجاهد شهید آمنه ملک افضلی

آمنه ملك افضلي در سال ۱۳۴۰ در يكي از روستاهاي توابع كياكُلا در قائمشهر در خانواده يي كشاورز به دنيا آمد.
او دوران کودکی را با زندگي تنگ دستانه و كار طاقت فرسا در شاليزار سپری کرد. آمنه همیشه آرزو می کرد کاش روزي بتواند براي اين مردم مهربان و زحمت کش روستا كاري بكند تا در آسايش و خوشبختي زندگي كنند. اين عشق پاك نسبت به مردم او را به جانب مقصود هدايت ميكرد. این چنین بود که او به خیل هواداران مجاهدین پیوست و فعالیت های سیاسی خود ضد رژیم مستبد آخوندی را شروع کرد. در همین دوران بود که یک روز در دبیرستان، وقتی همه به سر کلاس رفته بودند،‌ سطل رنگی برداشت تا جمله زیر را بر دیوار بنویسد:
«بيچاره شب پرستان، تيغ به كف، هلهله زن، با سلالة خورشيد و با نسل ايمان چه خواهند كرد؟ گو هر چه ميخواهند در پيچ و خم جادههاي تاريك به كمين خورشيد بنشينند، تا اسيرش سازند، بكشانندش و در لجة خون اندازند، ولي خورشيد، در اسارت هم خورشيد است…»
هنوز جمله را تمام نکرده بود که یکی از مزدوران رژیم در دبیرستان او را در حین کار دید. به آمنه نزديك شد و گفت: «اين چيه داري مينويسي؟» آمنه با بي اعتنايي گفت: «اگه كمي صبر كني كارم رو تموم ميكنم و ميبيني.» اما مزدور مربوطه گره روسري آمنه را گرفت و سيلي محكمي به گوش او نواخت.
اما آمنه نه ترسيد و نه جا زد؛ بلكه همانجا قوطي رنگ را برداشت و روي سر آن مزدور خالی کرد.
با چنین روحیه بالا و سرشاری بود که آمنه به فعالیت های خود در دورانی که فضای جامعه برای آزادیخواهان هرچه تنگ تر می شد ادامه داد.
آمنه بعد از ۳۰ خرداد۶۰ در اوج بگير و ببندها دستگیر شد و به زندان افتاد. خبر دستگیری او در قائمشهر و روستاهای اطراف خیلی سریع پیچید. در زندان چون كوه در برابر شكنجه گران و مزدوران مقاومت كرد و ذره يي ضعف و سستي از خود نشان نداد.
یک بعدازظهر داغ تابستان، آمنه را به بیدادگاه صدا كردند و حكم اعدام را به او ابلاغ و بلافاصله اجرا كردند.
آمنه در هنگام اعدام اجازه نداده بود چشمانش را ببندند.
پيكر آمنة قهرمان را بعد از تيرباران بدون زدن تيرخلاص در گودالي انداختند و او آنقدر در خون خود پرپر زد تا به شهادت رسيد. پيكر پاك او در روستاي زادگاهش به خاك سپرده شد.
 من فكر ميكنم هرگز نبوده قلب من
اين گونه گرم و سرخ
احساس ميكنم
در بدترين دقايق اين شام مرگزاي
چندين هزار چشمة خورشيد در دلم

ميجوشد از يقين

۱۳۹۴ بهمن ۱۹, دوشنبه

ایران-یادواره حماسه سازان 20بهمن 60 مجاهدین زندانی که درزندان اوین بهای احترامشان به موسی و اشرف وایستادگی شان خون پاکشان بود

ویژه برنامه ای به مناسبت حماسه 19بهمن عاشورای مجاهدین  از سیمای آرادی

 این کلیپ در مورد زندانیان مجاهدی است که در زندان اوین بر سر پیکرهای شهیدان عاشورای مجاهدین اشرف و موسی و یارانشان برده شدند و سرود خوانان و باشعار مرگ برخمینی،درود بر رجوی تا پای جان بر آرمان آزادی و مجاهدین پای فشردند



تجدید عهد با حماسه سازان عاشورای مجاهدین

وقتی بچه ها از بالای سر پیکرهای شهیدان حماسه ساز 19بهمن برمیگشتند همه چیز فرق میکرد،دیگه هیچکدام آدمهای قبل نبودند.چهره ها همه مصمم،برا نگیخته بچه هائی که برای ادای احترام نرفته بودند را در آغوش میگرفتند و در گوششان زمزمه تجدید عهد میکردند
راز و رمز بدلیل فدائي بود که در بالاترین نقطه مشخصا از طرف رهبری پرداخته شده بود بدلیل این بود که بچه ها میرفتند پیکر سردارانی را در مقابل خودشون می دیدند که وفای به عهد کردند سردارانی که با همه چیزشون ایستادند و درس پایداری تا به آخر را دادند

در فردای حماسه 19بهمن دژخیم متوهم از پیروزی بیش از150مجاهد اسیر در زندان اوین را بر بالای سر موسی و اشرف و یاران شهیدشان می برد به خیال باطل شکستن روحیه آنان اما مجاهدین جان برکف با دیدن خون سرخی که بر برفهای زمین اوین روان بود و چهره های بخون خفته اشرف و موسی و یارانشان در مقابل آنان ادای احترام کرده سرود آزادی سر داده و با شعار مرگ برخمینی، درود بر رجوی بر عزمشان تابه آخر پای فشردند.
فردای آن روز همه آنها به جوخه تیرباران سپرده شدند. برخی از آنان پیکرشان در جوار پیکر موسی و اشرف و یارانشان در یک گور جمعی در خاوران در محلی بی نام و نشان جای گرفت. اما حماسه آنها برای همیشه تاریخ در قلب این خاک و تاریخ و نسل ها ماندگار شد.
ایران-زندگی نامه صغری بزرگان فرد از زندانیان مجاهدی که 20بهمن به پیکرهای موسی و اشرف و یارانشان ادای احترام کرد وتیرباران شد

زندگينامه صغري بزرگان فرد
صغری 17ساله بود که به کاروان شهیدان عاشورای مجاهدین پیوست
او بهمراه خانواده اش در خانه های سازمانی پایگاه شکاری یک واقع در مهرآباد تهران زندگی میکرد و در مجتمع آموزشی توحید در همین پایگاه درس میخواند. او پابپای خواهر و برادرانش در تظاهرات ضدسلطنتی هنگامیکه فقط ۱۴سال داشت، شرکت میکرد و تا کلاس دوم دبیرستان رشته اقتصاد تا سال۶۰ به تحصیل ادامه داد. صغری همواره از مواضع مجاهدین دفاع میکرد و تراکتهای تبلیغاتی مجاهدین را در مدرسه توزیع میکرد. تا اینکه برادرش مجاهد قهرمان رضابزرگان بعد از ۳۰خرداد. تحت پیگرد رژیم آخوندی قرار گرفت و مخفی شد. این امر باعث ترک محل زندگی و آوارگی خانواده از جمله صغری شد که دیگر نمیتوانست در آن مدرسه واقع در پایگاه نظامی ثبت نام کرده و به تحصیل ادامه دهد.
ولی آوارگی و محرومیت از تحصیل خللی در عزم و اراده صغری ایجاد نکرد و او همپای خانواده شرایط سخت زندگی مخفی را گذراند تا اینکه در تاریخ ۲۳آذر۶۰ بهمراه مادرش مجاهد شهید آراسته قلی وند دستگیر و به ۲۰۹ اوین منتقل شد. مادرش در همان روزهای اول دستگیری توسط جلاد اوین (لاجوردی) به شهادت رسید و صغری زیر شکنجه های وحشیانه پاسداران قرار گرفت. فک او شکسته شد اما عزم آهنینش را هرگز نتوانستند بشکنند.
یکی از مجاهدین از بندرسته در مورد او نوشته است: «در بهداری اوین با دختر کم سن و سالی به اسم صغری مواجه شدم که صورتش کبود و فکش کج شده بود. او که به سختی حرف میزد گفت اگر هر کدام از شما آزاد شدی پیغام مرا به برادر مسعود برسانید که بسیار شکنجه ام کرده اند، ولي من لب باز نكرده ام و هيچ اطلاعاتي به آنها نداده ام.»

از آخرین دیدار وی پدرش در حالی صورت گرفت که صغری را روی صندلی چرخدار با صورتی کبود و چهره دفرمه در حالیکه توسط ۴پاسدار محاصره شده بود، برای ملاقات با پدر آوردند. او حتی نمی توانست حرف بزند تنها با یک لبخند سلام کرد این آخرین لبخندی بود که بر چهره اش و برای پدرش بر لبانش نقش بست و این آخرین دیدار او بود.

دژخیمان که نتوانسته بودند در بند۲۰۹ صغری نوجوان را زیر شکنجه های فراوان بشکنند و وادار به ندامت کنند به خیال خامشان برای درهم شکستن او که سن کمی داشت در شبانگاه ۱۹بهمن ۶۰ بهمراه ۱۵۰نفر دیگر او را بر سر پیکر پاک شهدای عاشورای مجاهدین می برند آنها باشعارهای (مرگ بر خمینی و زنده باد رجوی) دیوارهای اوین را به لرزه درآوردند و با خواندن سرود آزادی تا پای جان بر آرمان آزادی ایستادگی کردند. فردای آن شب صغری نوجوان همراه۱۵۰نفر از یاران مجاهدش به جوخه تیرباران سپرده شد.  
پیوندها:
ایران-زندگی نامه ژیلا نقی زاده از زندانیان مجاهدی که 20بهمن به پیکرهای موسی و اشرف و یارانشان ادای احترام کرد وتیرباران شد
۱۷ ساله و دانش آموزی که به کاروان شهیدان عاشورای مجاهدین پیوست
ژیلا  در تهران بدنیا آمد از همان کودکی هوش و استعدادش در میان هم سن وسالهایش خیلی بارز بود و یکی از بهترین دانش آموزان دبیرستان البرز تهران بشمار میامد.  سادگی و طمأنینه و احساس مسؤولیت نسبت به دیگران از ویژگیهای برجسته ژیلا بود. به دلیل همین ارزشهای انسانی اش بود که بسرعت مجاهدین را شناخت و جذب ایدئولوژی و آرمان والای آنان شد و سال ۵۸ بود که ژیلای ۱۵ ساله تبدیل به یک میلیشیای فعال و بیتاب ایثار گر برای خلقش شده بود در راه آزادی مردمش شب و روز نمی شناخت. اودر مهر ماه سال ۶۰ در حالیکه ۱۷ سال بیشتر نداشت دستگیر و از همان ابتدا زیر شدیدترین شکنجه ها قرار گرفت.
شیوه کابل زدن در زندان این بود که هر دو پا را به تخت شکنجه می بستند و بعد به هر دو پا کابل میزدند اما شکنجه گر به ژیلا گفته بود :‌ ببین حاکم شرع بریده که تو را باید ۱۰۰ ضربه شلاق بزنم. اما نگفته که چطوری بزنم بنابراین من اول یک پای تو را میبندم ۱۰۰ ضربه به آن میزنم و بعد پای دیگرت را میبندم و سهمیه صد پای بعدی را هم میزنم اینطوری حکم حاکم شرع هم اجرا میشود.  ژیلا  17ساله همه این شکنجه ها را بی باک و بیم تحمل کرد دزخیمان که فکر میکردند بخاطر سن کمش احتمال شکستن او بیش از سایر زندانیان است وقتی در مقابل اینهمه شکنجه جائي نرسیدند  در ۱۹ بهمن یعنی عاشورای مجاهدین او را بهمراه 150تن دیگر از مجاهدین اسیر بر سر پیکرهای پاک اشرف و موسی و یاران شهیدشان می برند همراه ژیلا کبری اسدی هم راهی میشود آنها هم پرونده ای بودند.
لحظه ای که ژیلا از بلندگو اسمش را شنید همه بچه ها را جمع کرد و به آنها گفت که این آخرین دیدار است و بعد یک آواز ترکی را برای همه بچه ها خواند و نماز خواند سپس ساعت و انگشترش را به یکی از مادران داد تا آنها را به مادرش برساند و به او بگوید پیامش را برساند که ژیلا نمرده بلکه زنده و در لحظه لحظه زندگیها جاری است.
آنها رفتند و با ادای احترام بر سر پیکرهای شهیدان حماسه 19بهمن  سرود آزادی سر دادند و با شعار مرگ بر خمینی درود بر رجوی بر عهدشان تا پایان استوار ایستادند و روز بعد به جوخه تیرباران سپرده شدند.
در همان ایام بود که روزی مادر ژیلا در مراسم تشییع جنازه یکی از بستگانش در بهشت زهرا شرکت کرده بود که متوجه میشود در فاصله کوتاهی از مراسم، چند مرد با عجله در حال دفن جسدی هستند. به یکی از همراهانش میگوید:‌ ببین آن که آنجا دارند کسی را دفن میکنند اما چقدر بی کس است، هیچ کس در مراسم دفن او شرکت نکرده است،‌ بیا صواب دارد ما برویم برایش فاتحه بخوانیم اما نفر همراه او قبول نمیکند و مادر ژیلا تا آخر که جنازه را آن سه مرد دفن میکردند با چشم گریان به آن چشم دوخته بود و مدام میگفت که خدایا این جنازه کدام مظلوم است که هیچ کس در مراسم دفن او شرکت نکرده است. درست در همان شب لاجوردی جلاد به خانه آنها زنگ زده و خبر اعدام ژیلا را میدهد و از آنها میخواهد که برای گرفتن وسایل و شماره قبر به زندان مراجعه کنند. بعد از دریافت شماره قبر ، وقتی به محل مراجعه میکنند، مادر ژیلا متوجه میشود، آن فرد مظلوم که سه مرد آنچنان هراسان جنازه اش را دفن میکردند و او برای مظلومیت او گریه میکرد دختر خودش ژیلا بود. که شتابان میرفت که قافله شهدای ۱۹ بهمن بپیوندد.
متن آخرین ترانه ای که بر لبهای ژیلای قهرمان به زبان ترکی جاری گشت:
شعر ترکی که ژیلا قبل از اعدام برای همبندیهایش خواند در زیر آمده است.
اوجا داغلار باشيندا بير سوري جيران بيرسوري جيران آي گولوم بير سوري جيران
جيرانين بالاسينا اولموشام حيران اولموشام حيران آي گولوم اولموشام حيران
آي گوله گوله يار گوله گوله گورولدوم من گولوم بير شيرين ديله
من گورولدوم آي گوزل بير شيرين ديله
اوجا داغلار باشيندا جيران يول آچيپ جيران يول آچبپ آي گولوم جيران يول آچيپ
جيرانين بالاسينا جلاد تير آتيپ جلاد تير آتيپ آي گولوم جلاد تير آتيپ
آي گوله گوله يار گوله گوله گورولدوم من گولوم بير شيرين ديله من
من گورولدوم آي گوزل بير شيرين ديله
 اوجا داغلار باشيندا لاله گول آچيپ لاله گول آچيپ آي گوز ل لاله گول آچيپ
لالنين ريشه سينه قانلار تكولوپ قانلار توكولوپ آي گوزل قانلار توكولوپ
آي گوله گوله يار گوله گوله گودولدوم من گولوم بيرشيرين ديله
ترجمه:
بر فراز قلل بلند، گلهٴ آهوان به اين سو و آن سو ميدوند
و من شیفته آهو بچه زیبائی گشته ام 
شيفته شيرين زباني های او شدهام كه مرا با خودمي برد
بر فراز قلل بلند آهوان كوچك، راه خود را به سوي بيابانها گشودهاند
خود را به آن راه سپرده اند
در گوشه ای اما صيادي به آهوبچه تيرخورده ای پيروزمندانه نگاه ميكند
اما من نميمانم من ميروم
من شيفته شيرين زباني او شده ام كه مرا با خود ميبرد
بر فراز قلل بلند لاله ها شكوفا شدهاند
ريشههايشان از خونهاي سرخ و سوزان سيراب است
خون هزاران، به پاي اين لاله ها ریخته است، هزاران
اما من نمي مانم من ميروم
آخر من شيفته شيرين زباني او شده ام كه مرا باخود ميبرد.
ایران-زندگی نامه بیژن کامیاب شریفی از زندانیان مجاهدی که 20بهمن به پیکرهای موسی و اشرف و یارانشان ادای احترام کرد وتیرباران شد
مجاهد شهید بیژن کامیاب شریفی زندگی مبارزاتیش را از همان آغاز انقلاب شروع کرد و از جمله جوانانی بود که در تظاهرات انقلاب شرکت فعال داشت. در تابستان 1359 به انجمن حنیف پیوست و در این ارتباط فعالیت هایش با سازمان را شروع کرد. او بخاطر علاقه‌اش به مردم، در مدرسه و در بین بچه‌های محل و انجمن خیلی محبوب بود. بیژن مجاهدی پرشور و پرنشاط بود. بعد از 30 خرداد 60 او مدت ها بصورت مخفی زندگی کرد . اما سرانجام در دی ماه همان سال دستگیر شد و به زندان اوین منتقل گردید. بیژن قهرمان 18ساله بود که در روز 20 بهمن به همراه بیش از 150 مجاهد گردن فراز دیگر، دربرابر پیکرهای پاک اشرف و موسی ادای احترام کرد و سلام داد و سپس راهی جوخه تیرباران شد. 

۱۳۹۴ بهمن ۱۷, شنبه

ایران-حماسه سرخ 19 بهمن،عاشورای مجاهدین



هزاران سلام و درود به حماسه عاشورای مجاهدین، شعله شرف ملت ایران در برابر هیولای ارتجاع، الهام‌بخش همیشگی سنت مقاومت به‌هرقیمت و فدیه و فدای خاص مسعود برای رهایی و آزادی.

سلام بر فرمانده موسی، آن گرد بی‌ترس و بیم و سلام بر اشرف، مادر عقیدتی من، راه گشای رهایی زنان مجاهد و افتخار زن ایرانی.
نام اشرف، حاکمیت آخوندها را می‌لرزاند از شهر اشرف تا هزار اشرف.
سلام به آذر رضایی، محمد مقدم، مهشید فرزانه‌سا، عباسعلی جابرزاده، ثریا سنماری، تهمینه رحیم‌نژاد، طه میرصادقی، فاطمه نجاریان، شاهرخ شمیم، ناهید رأفتی، حسن مهدوی، محمد معینی، كاظم مرتضوی، خسرو رحیمی، مهناز كلانتری، حسن پورقاضی، سعید سعیدپور و حسین بخشافر.
و سلام بر همه زندانیان دلیری که در شکنجه‌گاه‌های خمینی و لاجوردی به‌خاطر ادای احترام به‌پیکرهای اشرف و موسی شکنجه شدند یا به دار آویخته شدند. از آن روز تا امروز. راستی کدام مجاهد خلق و کدام هوادار مجاهدین است که از صمیم دل آرزو نکرده که در زمره شهیدان عاشورای مجاهدین باشد. و کدام ایرانی مشتاق آزادی است که از جانفشانی اشرف و موسی با خضوع و تحسین و احترام یاد نکرده باشد؟
نبرد جانانه اشرف و موسی و مجاهدین‌ همراه‌شان صدای پرطنین‌ مجاهدین بوده و هست که: در برابر دیو ارتجاع، ما بر سر موضع خود ایستاده‌ایم و تا آخر می‌ایستیم.
هفت سال بعد خمینی، جلادان دست‌آموز خود در هیأت‌های مرگ را مأمور کرد که مجاهدین سر موضع را شناسایی و حلق‌آویز کنند. مجاهدین بر سر موضع خود ایستادند و هزار‌هزار اعدام شدند و حالا ما در امتداد‌ همه آن حماسه‌ها فریاد می‌زنیم که بر سر‌ موضع خود ایستاده‌ایم تا روزی که ملت اسیر ایران آزاد شود.

در روز ۱۹بهمن من در پایگاهی در یکی از خیابان‌های تهران بودم. در آن موقع، ۲۴ ساعته به‌وسیله صامت پیام‌های بی‌سیمی مراکز سپاه و کمیته را گوش می‌کردیم که از تحرکات آن‌ها با خبر بشویم و حملات‌شان را خنثی کنیم.
ولی از چند ساعت قبل از حمله، سکوت بی‌سیمی برقرار کرده بودند. معلوم بود که دست‌اندرکار حمله‌یی هستند که تمام دستگاه‌شان پشت آن است.
حمله را از شب قبل، با ایجاد چند حلقه محاصره در اطراف پایگاه موسی و اشرف تدارک دیده بودند و در نیمه‌های شب حمله رژیم شروع شد. به‌فاصله کمی پایگاه‌های مختلف مطلع شدند که خانه موسی زیرضربه‌ قرار گرفته است. بلافاصله نقل و انتقال‌ها را شروع کردیم. باید خانه‌ها و پایگاه‌هایی که احتمال می‌‌رفت رژیم از آن‌ها سرنخی داشته باشد، تخلیه می‌شد تا ضربه گسترده نشود.
به‌هر حال تا حوالی ظهر بخش زیادی از بدنه تشکیلات ما در تهران از شهادت موسی و اشرف با خبر شده بودند.
ولی بیرون از ما هنوز کسی اطلاع نداشت. تا این‌که شب رادیو و تلویزیون رژیم خبر را پخش کردند.
بسیاری از مردم آن شب اشک ریختند اما تصویر پیکر اشرف و چهره پر صلابت موسی که از تلویزیون پخش شد، برای همیشه در حافظه تاریخی مردم‌ ایران ثبت شد. این صحنه، یکی از مهم‌ترین تصویرهایی است که مجاهدین با آن شناخته می‌شوند.
موسی گفته بود: «حركت‌ها و رسالت‌ها و تولدهای بزرگ با دردها و رنج‌ها و مشقت‌های بزرگ همراه است و قاعدتاً ما هم به‌عنوان انقلابیون موحد به هر چه كه در راه خلق و خدایمان به ما می‌رسد، خوشنودیم».
و چنین بود که سنگ بنای مبارزه و پایداری مجاهدین در برابر‌ خمینی گذاشته شد؛ سنگ بنایی از جنس پرداخت بی‌چشمداشت، از جنس صداقت و یگانگی و از جنس‌ وفا و ایمان.
هرحماسه‌یی در قلب و کانون خود از یگانگی و رهایی و پرداخت یک سویه ساخته شده است. به همین دلیل کهنه نمی‌شود و در هر زمان و هر موقعیتی جلوه تازه‌یی دارد.
خود من هر سال در بزرگداشت وقایعی مثل عاشورای مجاهدین به درک تازه‌یی می‌‌رسم که آن روز چه گذشت و امروز برای ما چه دارد. با همین نگاه می‌خواهم به‌شما بگویم که ازخودگذشتگی مجاهدین در ۱۹بهمن، امروز به‌چه معنی است؟
به‌نظر من‌، این پیام، پرداخت بی‌چشمداشت است. در بحث‌های ایدئولوژیک همیشه این اصل را تکرار می‌کنیم که به‌پیروزی چشم نمی‌دوزیم. آن‌چه همیشه مد نظر و دستور مبارزه ایدئولوژیک ماست، آرمان است ولاغیر. شأن والای شهیدان ۱۹بهمن همین است که بی‌چشمداشت، بی‌شکاف و بی‌تردید پرداخت‌کردن را برگزیدند.
آن‌ها این انتخاب را کردند و به‌اوج رسیدند. مجاهدینی هم که درهمان روزها با شهادت اشرف و موسی مواجه شدند، انتخاب‌شان همین بود.
الان که به‌آن روزها فکر می‌کنم، حقیقتاً روحیه و ظرفیت و عزم و جسارت مجاهدین در آن موقع، ستایش‌انگیز است. چرا در حالی که چنین ضربه‌یی خورده بودند و همگی باز هم در معرض شهادت بودند، آن‌چنان برانگیخته و در اوج بودند. رازش همین بود که هم پرداخت بی‌چشمداشت را در سرلوحه خود داشتند و هم به این پشتگرم بودند که کسی هست که این راه پرشکوه را ادامه می‌دهد و مجاهدین را به‌سوی آینده رهبری خواهد کرد.
چرا آن‌‌ها می‌توانستند در چنین مدار بالایی حرکت کنند؟ راستی چرا به اوج قله‌ ایمان رسیده بودند؟ زیرا به‌خودشان فکر نمی‌کردند. پرداخت بی‌چشمداشت یعنی همین.
مجاهدین امروز، که برخی‌شان در همان توفان‌ها حضور داشتند، سطح ایدئولوژیک و تشکیلاتی‌شان و نیز سطح سیاسی سازمان و جنبش‌شان بسیار با آن روز متفاوت است. راه‌های پر از سنگلاخ را طی کرده‌اند، قتل‌عام ۶۷، پایداری اشرف و کشتارهای ۱۰ شهریور و ۷ آبان و ۱۹ فروردین و۶ و ۷مرداد را پشت سر گذاشته‌اند. پس حالا باید صدبار بیشتر و برانگیخته‌تر با ابتلائات امروز روبه‌رو شوند.
آزمایش امروز مجاهدین، با آزمایش‌های قبلی، از ۱۹ بهمن گرفته تا هجرت بزرگ متفاوت است. اما روح و گوهر یکی است و همان است که در عاشورای مجاهدین به‌صورت الگو و سرمشق درآمد؛ یعنی پرداخت بی‌چشمداشت.

خواهران و برادران عزیز،
امروز در سالروز عاشورای مجاهدین در بین شما هستم. بین شما که مدافعان و پرچمداران ارزش‌هایی هستید که از همان روز خلق شده است.
درباره قدر و شأن اشرف و موسی و اهمیت‌ نبرد و مقاومت‌شان هرچه بگوییم کم گفته‌ایم. اگر این واقعه آن‌قدر بزرگ است و از نظر آرمانی چنان جایگاهی دارد که نامش عاشورای مجاهدین است، پس نمی‌تواند فقط واقعه‌یی مربوط به‌تاریخ‌ گذشته باشد. بلکه باید تلاش کنیم دریابیم که پیام امروز عاشورای مجاهدین چیست؟
این ازخودگذشتگی و این تابلوی با شکوه بر روی مبارزه برای سرنگونی رژیم چه تأثیری داشته و دارد؟ روی خود مجاهدین چه اثری داشته؟ بر روی جامعه ایران چه اثری داشته؟ و در تاریخ‌‌ معاصر ایران چه چیزی را شکل داده است؟
آن‌چه در سال ۶۰ واقع شد، سمبل پاکبازی نسل مجاهدین و ‌به‌طور خاص فداکاری و مایه‌‌گذاری شخص مسعود بود. منافع شخص خودش که همان منافع سازمان بود را کنار گذاشت و قاطعانه مصالح عالیه مردم ایران را ترجیح داد.
خوب است این حقیقت را هم یادآوری کنم که موسی خودش با درک‌ عمیق‌ این شرایط، نقش اساسی در انتقال مسعود از تهران به‌خارج کشور داشت. حتماً صحبت‌های سردار خیابانی در نواری که از تهران فرستاده بود و تحت عنوان صدای سردار چاپ شد، را شنیده یا خوانده‌اید. آنجا خطاب به مسعود می‌‌گوید:
«من و بچه‌های دیگر هر ‌روز كه می‌گذرد به اهمیت وجود تو در خارج بیشتر پی می‌بریم و از این‌كه در ‌برابر مخالفتهای تو تسلیم نشدیم و تصمیم به عزیمت تو به خارج گرفتیم خوشحال‌تر و راضی‌تر از پیش هستیم…ـ»
بله، همین تصمیم که در آن موقع مرکزیت سازمان و مشخصاً خود موسی و با اصرار زیاد اتخاذ کرد بیانگر سطح ایدئولوژیکی‌ مجاهدین بود که توانستند نقطه رهبری کننده سازمان را که سرمایه و حاصل خون و رنج طولانی جنبش بود، حفظ کنند.
بعد از پرواز مسعود از تهران به پاریس هر مجاهدی دچار این لحظه شد که موسی و مسئولان سازمان چقدر کار صحیحی کردند که مسعود را فرستادند. و این لحظه شادمانی هر مجاهدی بود و آزاد شدن انرژی‌هایش برای جنگ صدبرابر در مقابل دژخیم خون آشام.
برگردیم به‌بحث ۱۹ بهمن. وجه دوم این حماسه آن چیزی است که از فردای نوزده بهمن خلق شد؛ یعنی عاملی که این حماسه را پرآوازه کرد. بزرگی کار‌ اشرف و موسی و یارانشان و جانفشانی‌شان در آن مدار‌ عالی به‌جای خود، ولی آن‌چه همین را ماندگار کرد، صاحب این خون‌ها یعنی خود مسعود است.
بله، ۱۹بهمن، این جایگاه عالی و درخشان را پیدا کرد از یک طرف به‌خاطر فداکاری اشرف و موسی و یاران‌شان و از طرف دیگر به‌خاطر این‌که پرچمدار و حافظی مثل مسعود داشتند. وگرنه کم نیستند قهرمانانی که در تاریخ همین یک قرن گذشته از یاد رفتند و در توفان‌ها و تلاطم‌ حوادث روزگار به‌تدریج محو شدند.
وقتی اشرف و موسی شهید شدند در آن لحظه بسیاری از مردم ایران برانگیخته شدند و بسیاری اشک‌ ریختند.
۱۹بهمن پرتوی از عاشورای حسینی بود. که مسعود آن را به‌عنصر الهام‌بخشی برای مبارزه و پایداری مجاهدین تبدیل کرد.
اگر رهبری و درایت او در مبارزه علیه رژیم، در مرزبندی قاطعانه و بی‌امان با هر جنسی از ارتجاع خمینی و در پرورش نسلی بر اساس صداقت و فدا نبود، امروز آخوندها همه این خون‌ها و رنج‌ها را پایمال می‌کردند.
۱۹بهمن می‌توانست خاطره‌ بسیار عزیزی باشد که با همه عظمت‌اش به‌تدریج محو شود. ولی مسعود قدر و جایگاه آرمانی آن را شناساند و آن را به یک سرمشق ماندگار و به‌الگوی مبارزه با رژیم ولایت فقیه تبدیل کرد. وقتی که رژیمی این همه غدار، وحشی، فاسد و ضدبشری است، پاسخ‌اش مقاومتی است با روح و جوهر ۱۹بهمن. پاسخ‌اش مقاومت به‌هر قیمت است. پاسخ‌اش درس صدق و وفا و ایمان است.
پس عاشورای مجاهدین، یک تضاد اساسی را در تاریخ و فرهنگ و جامعه ایران حل کرد و آن پایه‌گذاری یک سنت و مشی و هم‌چنین چشم‌انداز رهایی‌بخش در مبارزه علیه ولایت فقیه بود.
درد نتیجه این رژیم هیچ‌وقت از درد بی ثباتی و عدم مشروعیت خلاص نخواهد شد. این منشأ و سرچشمه مخمصه رژیم است که نمی‌تواند کمترین قدمی به‌طرف استحاله و اصلاح بردارد؛ زیرا اثر همین خون‌ها، یعنی آن تنفر انباشته و فشرده در جامعه ایران، مثل یک سیلاب طغیان می‌کند و بنیادش را از جا می‌کند.

حالا برگردیم به خود مجاهدین: چه شد که صدق و فدا سرلوحه مجاهدین قرار گرفت و پایه و مایه‌ روابط درون مجاهدین و شکوفایی تشکیلات‌شان شد؟ اگر این حرف‌ها فقط درس‌های اخلاقی بود، اگر فقط مباحث نظری بود، از دهه‌ها و سده‌های پیش از ما فلاسفه و متفکران با بحث‌ها و کلمات بسیار زیبا این حرف‌ها را مطرح کرده‌اند.
این که صدق و فدا به‌مکانیسم ماندگاری و پیشروی این جنبش تبدیل شد، به این دلیل است که حاصل‌ِ رنج و خون و حاصل قیمت دادن مستمر یعنی خون جگر است. هر مجاهدی از این روز الهام می‌گیرد و برانگیخته می‌شود برای فدای بیشتر برای گذشت بیشتر و برای محکم کردن و صمیمی‌کردن هر چه بیشتر روابط خود با سایر‌ کسانی که هرکدام بازماندگان و پرچمداران و ادامه‌دهندگان راه‌ همان شهیدان‌اند.
خلاصه کنم پیام عاشورای مجاهدین برای نسل‌های مجاهدین و هواداران‌شان این است که بر سر‌ موضع انقلابی و آرمانی خود، ایستاده‌اند و در فرازی به مراتب بالاتر بازهم می‌ایستند تا روز آزادی ملت اسیر.

حالا مجاهدین رو به‌ ‌اشرف شهیدان و سردار آزادی موسی خیابانی می‌گویند آن آرمان بالابلندی که شما سر بر آستانش نهادید، امروز صدبار فروزان‌تر و درخشان تر پیش روی ماست و ما نسبت به‌همه دوران‌ها صدبار متعهدتر و برانگیخته‌تر و خروشان‌تر برای تحقق آن آماده‌ایم. و سوگند می‌خوریم که این خون‌ها را فراموش نکنیم. تا انتقام آنها در روز آزادی مردم ایران گرفته شود.
با این تعهد به‌پا می‌خیزیم و برای ادای احترام به اشرف و موسی و یاران‌شان و یک صد و بیست هزار شهید از جمله یاران‌شهیدمان در اشرف و لیبرتی یک دقیقه کف می‌زنیم.
پس خطاب به شما مجاهدین می‌گویم که امروز، چشم تاریخ چشم مردم‌تان و چشم شهیدان‌تان به‌شماست که چطور دست در دست هم، سازمان‌تان را گرز آتشینی می‌کنید که کار رژیم را تمام کند.
امروز آن‌ها به من و ‌شما نگاه می‌کنند که چه می‌کنیم و چه می‌کنید. عزم‌ و ایمان‌تان تا کجاست، چه تعهدی برمی‌داریم و بر‌می‌دارید، آیا به سوگندها و پیمان‌هایمان وفا می‌کنیم؟ و آیا برای توفان‌ها و نبردهای بزرگ آماده‌ایم و آماده‌اید؟



زندانی سیاسی ابوالقاسم فولادوند

ما سعی خواهیم کرد فلسفه و پیام عاشورا را دریابیم و از آن به‌عنوان راهنمای عمل و زندگی بهره بگیریم


ایران- گزیده ای از یکی ا ز سخنان تاریخی سردار کبیرخلق موسی خیابانی

اشرف نامی که لرزه براندام آخوندها انداخت

ایران-قسمتی از نامه سنبل زنان مجاهد خلق اشرف رجوی به رهبر مقاومت آقای مسعود رجوی

رستاخیز جبرشکنِ سال۶۰ 


کلیپی کوتاه درباره سنبل زنان مجاهد خلق اشرف رجوی
ایران-قسمتی از نامه سنبل زنان مجاهد خلق اشرف رجوی به رهبر مقاومت آقای مسعود رجوی




به یاد سردار



گزیده ای از یکی ا ز سخنان تاریخی سردار کبیر خلق موسی خیابانی

ممکن است ما را بکشید 
ممکن است ما را ما را زندانی کنید 
اما نه مجاهدین از بین رفتنی نیستند 
این فکر باقی ماندنی است چون حقه
این فکر جای خودش را در جامعه و تاریخ باز خواهد کرد 
این پرچم اگر هم امروز از دست ما بیافتد
دست دیگری حتما ان را بر خواهد گرفت
پس ما حق داریم امیدوار باشیم
ما حق داریم از مشکلات و خطرات نهراسیم
پس ما حق داریم بر توطئه ها و توطئه چینها  نیشخند بزنیم 
و امیدوار باشیم که آینده از آن خلق و مردم محروم است


1-به مناسبت 19بهمن حماسه عاشورای مجاهدین  

نوزدهم بهمن سال1360روز وقوع یکی از سرخترین صحنه‌های دلاوری فرزندان مجاهد میهن ماست. حماسه‌ای که برگی زرین از وفای مجاهدان ایران‌زمین را به تاریخ مبارزان راه آزادی هدیه کرد. این برنامه گوشه ای از اقیانوس فدا در این حماسه عظیم را به تصویر میکشد

۲-به مناسبت 19بهمن حماسه عاشورای مجاهدین

اشرف رجوی که بود-نگاهیکوتاه و گذرا به زندگی سنبل زنان مجاهد خلق اشرف رجوی

3-به مناسبت 19بهمن حماسه عاشورای مجاهدین برنامه ای از سیمای آزادی

موسی که بود- نگاهی کوتاه و گذرا به زندگی سردار کبیر خلق موسی خیابانی



 به مناسبت 19بهمن حماسه عاشورای مجاهدین -4  


نگاهی کوتاه و گذرا به زندگی برخی از حماسه سازان 19بهمن ازجمله فرمانده محمد مقدم و

مجاهد قهرمان آذر رضائي

قسمتی از آخرین نامه مجاهد قهرمان آذر رضائي

ایران-حماسه عاشورای مجاهدین 19بهمن -قسمتی از آخرین نامه مجاهد قهرمان آذر رضائي


قسمتی از آخرین نامه مجاهد قهرمان آذر رضائي

به امید روزی که با شنیدن خبر سقوط رژیم وهلاکت خمینی دجال دوباره لبخند به لبها برگرده و شادی توی دلها خونه کنه

درهای زندان باز بشه و سرود آزادی در هر کوی و برزن طنین انداز بشه

به امید آن روز زنده ایم و میجنگیم

میجنگیم پس زنده ایم زنده آنهایند که پیکار میکنند

آنها که جان و تنشان از عزمی راسخ آکنده است

آنها که از نشیب تند سرنوشتی بلند بالا میروند

آنهائي که اندیشمند به سوی هدفی عالی راه می سپارند


و روز شب پیوسته در خیال خویش یا وظیفه ای مقدس دارند و یاعشقی بزرگ


به مناسبت 19بهمن حماسه عاشورای مجاهدین-5

نگرشی تاریخی به حماسه 19بهمن 

نزدیکتر از همیشه ترانه ای از روزبه

اشرف هنوزم تو رگام خونت ميجوشه
هر جا فروغي روشنه اسم تو روشه
اگه نبود فداي تو 
زمونه  بيدار نمي شد
از غم سرزمين من
جهان خبردار نمي شد
اگه نبودي كي ميخواست
از روشني خبر بده
نشوني خورشيد و بازبه شهر بي سحر بده








گلبرگ سرخ فدا، قسمت اول – به مناسبت حماسه 
۱۹بهمن، عاشورای مجاهدین

گلبرگ سرخ فدا، قسمت دوم – به مناسبت حماسه 
۱۹بهمن، عاشورای مجاهدین
متون

دريا را نبايد به آرامش فرا خواند، 
و نبايد صدا را در چنبره ناشنيدن افکند .
برگها، 
فرياد جنگل را می تابانند، 
در آغاز چرخش هبوط .
و زمين، 
پژواکی نامتناهيست از سماع بی توقف برگ .
بايد بشنوی، بتوانی بشنوی، 
ورنه، باورت را سکوت عطشناک، 
لاجرعه می آشامد .
لحظه های حادثه پر از بی تابی اند، 
مثل پيکر زمستان، 
مثل يک تکه يخ، 
مثل انجماد زمين، 
در وسعت بی بن بست شب،
در انتظار آفتاب و عطش .
و بدينسان بود تقدير سکوت، 
از حنجره زنی که در فريادش ذوب می شد، 
فريادی که فرصت نيافت، 
هرگز از هيچ گلويی جاری شود .
و او در مراسم خاکسپاری صدايش حضور داشت، 
و روپوش برف را با ترانه های انگشتانش، 
چونان چکاندن ماشه، 
از مرمر سياهی که صدايش را پوشانده بود، تکاند .
و آنگاه که ناقوسها نواختند، شروهيی را خواند، 
که روزی کودکی در مسير پرواز بادبادکی سروده بود .
و آنگاه ستارگان را ديدم که مرگ را زيبا می کنند، 
آنجا که شب در تداوم توهمی ناملموس، 
با ستارگان می ستيزد .
و اين ادراکی بود که پيکرش در من پديدار ساخت، 
هنگامی که بر خاک «ا وين» فرو غلتيده بود .
و اشک، فرصت باريدن نداشت، 
چرا که عظمت حادثه، 
فرصت اندوه را در انسان کشته بود .
و آنگاه بود که دانستم، 
«آرميدن»، دروغيست که بر دريا بسته اند . 
و دريافتم که زندگی زيباتر است، 
وقتی که خون «اشرف»، 
وثيقه زندگی انسان ميشود
ایران-شعری برای موسی خیابانی
و مرد افتاده بود
یكی آواز داد: دلاور برخیز !
و مرد هم چنان افتاده بود
دوتن آواز دادند: دلاور برخیز !
و مرد هم چنان افتاده بود
ده ها تن و صدها تن
خروش برآوردند: دلاور برخیز !
و مرد هم چنان افتاده بود
هزاران تن خروش برآوردند: دلاور برخیز !
و مرد هم چنان افتاده بود
تمامی آن سرزمینیان گردآمده
اشك ریزان خروش برآوردند :
دلاور برخیز !
و مرد به پای برخاست
نخستین كـَس را بوسه ای داد
و گام در راه نهاد.
گابریل گارسیا مارك
بـرگـردان: احـمــد شـامــلـــو



موسی محور و لنگر تشکیلاتی مجاهدینـ سخنرانی مسعود رجوی، تبریز- ۱۳۵۸


فلسفه شعائرـ سخنرانی موسی خیابانی در سال 

خاطره ای از سیامک سعیدپور از لحظه دیدار او با پیکر بخون خفته برادر شهیدش و اشرف و موسی و یارانشان در زندان اوین 20بهمن 60

نسل فدا و صداقت و ايمان كه سنگ بناى آن را حنيف كبير بنيان نهاد و مسعود آن را جاودانه و بى شكست نمود، نسلى تكرارناشدنى و بى بديل و بى همتا
دهه ٦٠ و بويژه سال ٦٠ سمبل درخشش اين نسل پرجوش و خروش است و در باره تابلوهاى حماسى كه در آن سالها خلق شد يا كم گفته شده و يا همچون خود قيام ٥٧ به تاراج ميوه چينان و فرصت طلب هاى بى جيره و مواجبى همچون باند خيانتكار مصداقى رفته كه با همسويى با قاتلان فرزندان ميهن مان همچنان به ارتزاق از اين خونهاى پاك و رنج و شكنج اين نسل مشغولند.

من مدت ٦ سال در زندان هاى تهران بودم و برادرانم سعيد و ساسان از شهداى مجاهدين هستند و خواهرم فروزان و پدر و مادرم همچنان از عاشقان و شاهدان اين مسير بوده و هستيم. ياد نداريم كه كسى از قربانيان اين مسير در طول اين ساليان به غير از نام مسعود و نام رجوى با نام ديگرى بر طناب دار بوسه زده باشد و يا در زير شكنجه با ياد و عشق به كس ديگرى تحمل شكنجه و مقاومت كرده باشد و باز ياد نداريم كه شكنجه گران و بازجوها و حتى خود لاجوردى براى تحقير و شكنجه روحى به كس ديگرى جز مسعود بد و بيراه گفته و توهين كرده باشند.

با اين مقدمه ميخواهم داستان حماسى ١٩ بهمن ١٣٦٠ را از زبان خودم كه شاهدش بودم بازگو كنم و خودم را چون بسيارى از مردم و حاميان اين سازمان شريك اين تابلوى حماسى و عاشوراى مجاهدين بدانم و در غمها و شادى اين رهروان راستين انسانيت و صداقت و حقيقت در كنارشان باشم.
اين بدين معنا نيست كه من و ما بعنوان يك انسان معمولى و يا حتى مجاهدين و اعضايشان به عنوان انسانهاى طراز مكتب و پيشتاز، معصوم و بى عيب و نقص هستند. البته تنها كسانى مرتكب خطا نميشوند كه هيچ حركتى نمى كنند و در مقابل هر ظلم و ستمى سكوت مى كنند كه خود بزرگترين كاستى و خطاست.

بدون شك به اين نكته ايمان دارم كه مجاهدين با تمام كاستى هايى كه ممكن است داشته باشند، همچنان پاكترين ، فداكارترين ، كم نقص ترين، كامل ترين، آزادترين ، آزادانديش ترين و بى بديل ترين انسانهاى كره خاكى هستند ، كه بدون هيچ چشمداشتى تنها و تنها براى رهايى ميهن شان و سعادت جهانيان در كار و تلاش و مجاهدت هستند.
هر كسى مى تواند با ايدئولوژى و مواضع سياسى ، تاكتيك ها و حتى استراتژى مجاهدين مخالف باشد و يا زاويه داشته باشد ولى نفى آنها بعنوان انسانهايى سالم و فداكار و آزادانديش و بى چشمداشت ، كم لطفى به انسانيت و آزادگى و شرف انسانيست.

آنچه بر من گذشت

در ٣٠ آذر ماه سال ٦٠ هنگام تردد در ابتداى خيابان شاه آباد ( جمهورى) در مقابل دبيرستان خوارزمى كه خود نيز شاگرد آن بودم توسط كميته چى هاى مدرسه و با حضور امورتربيتى مزدورى به نام حبيبى شناسايى و دستگير شدم و بلافاصله به كميته مركز منتقل شدم و پس از ١٢ روز چون اطلاعاتى به جز فعاليتهايم در فاز سياسى نداشتند مرا به اوين منتقل كردند.
قبل از ظهر به اوين رسيديم و پس از گرفتن عكس و انگشت نگارى قرار بود كه به بند منتقل شوم كه وقتى اسم مرا خواندند كسيكه از جلوى من رد ميشد ميخكوب شد و به پاسدار گفت بكبار ديگه اسمو بخون كه وقتى مطمئن شد، گوش مرا گرفته و با خود به آخرين اتاق سمت چپ همان طبقه كه اتاق شكنجه شعبه هفتم بازجويى اوين بود برد و پرسيد اسم پدر؟ گفتم: محمدرضا
پرسيد: بابات كجاست ؟ گفتم: اينجا كجاست؟ گفت: اوين،
گفتم: همينجاس
گفت: مادرت کجاس
گفتم: اونم همينجاسSaeed-Sasan-new
گفت: خواهرت فروزان كجاست ؟
گفتم: زندان قزلحصار
وقتى مطمئن شد كه خودم هستم فريادزنان به من حمله ور شد و مى پرسيد كى دستگير شدى ؟ تاحالا كجا بودى ؟ تو آسمونا دنبالت ميگشتيم اطلاعاتت رو سوزوندى و وحشيانه منو ميزدند

گفت كفشها و جورابهات رو دربيار و سپس جورابها را گلوله كردند ودر حلقم فرو كردند. سپس مرا به شكم روى تخت خواباندند دستها و پاهايم را به تخت بستند دو نفر پشتم نشستند و شروع به زدن كابل به كف پاها كردند.
با حرص و عصبانيت خاصى دونفرى با كابل ميزدند بعد از چند دقيقه پرسيد برادرهات كجان كه بايد انگشتم را بلند ميكردم و جورابها را از دهانم در مى اوردند تا صحبت كنم. گفتم ساسان كه طبق اطلاعيه سپاه كه در راديو و تلويزيون و روزنامه اطلاعات پخش شد روز ٧ مهر در درگيرى كشته شده و از سعيد هم ماههاست خبرى ندارم ( البته ساسان زنده دستگير شده بود و همان روز يعنى ١٢ دى ماه موقعى كه من با دست بند قپانى آويزان بودم همراه با ١٢٠ نفر ديگر تيرباران شدند كه صدا را كه شنيدم فكر كردم تيرآهن خالى كردند ولى بعد كه وارد بند شدم فهميدم كه صداى همزمان شليك كردن بيش از صد مسلسل است )

خلاصه ٨ شبانه روز زير وحشيانه ترين شكنجه ها توسط رحمانى و فاضل بودم و بعد از اينكه مطمئن شدند من اطلاعى از سعيد ندارم مرا به بند انتقال دادند.
با دستانى مجروح و پاهايى باندپيچى شده مرا به اتاق پنج بالا بند يك بردند ، زمانيكه چشم بند مرا بالا زدند اتاقى حدودا پنج متر در پنج متر با ١٠٤ زندانى مقابلم بود و مانده بودم كه چطور اين تعداد در چنين فضاى كوچكى تنفس ميكنند.

پاسدار مربوطه خلاصه مرا به زور داخل اتاق كرد و رفت . شاخص ترين چهره اتاق دكتر محمد ملكى رييس دانشگاه تهران بود و همچنين تعدادى از كادرهاى خائن و بريده ، يكى از آنها به نام حميدمهدى شيرازى را شناختم ،از زير چشم بند او را در اتاق بازجويى ديده بودم او يكى از كسانى بود كه به پاى من كابل ميزد.

بعد از گذشت يكماه روز دوشنبه ١٩ بهمن ماه شب هنگام به اتاقها خبر دادند كه موسى خيابانى و دارودسته اش را به درك واصل كرديم و همان شب در اخبار اسامى اشرف و موسى و ١٢ نفر ديگر از شهدا را اعلا كردند ولى كسى باور نميكرد. سپس از اتاق ما محسن آخوندى كه با اسم مستعار حسين آهويى ٨ ماه در زندان بود را صدا كردند، بعد از بازگشت چهره اش دگرگون و منقلب بود با حالت خاصى تعريف ميكرد كه او را به زيرزمين بهدارى اوين بردند و تعداد زيادى اجساد را به او نشان دادند و اوهم گفته بود هيچكدام را نميشناسم .

او كه دستگيرى سال ٥٩ بود ميگفت اينها افراد يك مهمانى را به قنل رساندند همگى با لباسهايى بسيار شيك و زيبا هستند و به مجاهدين شباهتى ندارند. هيچكس نميخواست قبول كند كه محور و لنگر تشكيلات مجاهدين از ميان ما رفته و اينكه مسعود چگونه سنگينى اين ابتلا را تحمل خواهد كرد.
خلاصه آن شب طولانى و زجرآور ميگذشت و من نيز بى دليل حس ميكردم كه برادرم سعيد در ميان شهداست هرچند كه نامش اعلام نشده بود و اين احساسم را با تقى از بچه هاى قديمى زندان در ميان گذاشتم .

صبح روز ٢٠ بهمن اخبار صبح مجددا اسامى همان ١٤ نفر را اعلام كرد ، ساعت ١٠ صبح پاسدارى درب اتاق را باز كرد و پرسيد سيامك كيه؟
دستم را بلند كردم و گفت راه بيفت، خواستم لباس و كاپشنم را بپوشم، گفت نيازى نيست ، و چشم بند زدم و دست مرا گرفت و راه افتاديم . شروع كرد به صحبت و پرسيد داستان موسى خيابانى رو شنيدى ، پاسخى ندادم ، گفت برادرت سعيد هم جزوشون بوده. گفتم از كجا ميدونى ، گفت پسر عمه ات مازيار شناساييش كرده در همين حال وارد حياط بيرونى بندهاى چهارگانه اوين كه پوشيده از برف بود شديم و من منتظر بودم تا مرا به زيرزمين بهدارى ببرد.

اما به ناگاه ايستاد و چشم بند مرا برداشت، در مقابلم پيكر برادرم سعيد بود و بازجوهاى حاضر مى پرسيدند خودشه؟ خودشه؟ من هم با سر تاييد كردم. بلافاصله اسمش را روى كاغذى نوشتند و روى سينه اش گذاشتند آخرين بار او را در آبان ماه ديده بودم و خبر زنده دستگير شدن ساسان رابرايمان آورده بود. براى اولين بار ريشى بر چهره داشت و يكدست كت و شلوار قهوه اى شيك برتن داشت و موها و ريش هايش را نيز رنگ قهوه اى تيره كرده بود . دست راستش از ساعد قطع شده بود و شكمش نيز بر اثر انفجار نارنجك خالى بود و دور بلوزش نيز سوخته بود دندانهايش به هم فشرده و چهره زيبا و نازنينش درهم كشيده بود و از لابلاى دندانهايش خون پاكش جارى شده بود ، ظاهرا با كشيدن ضامن نارنجك ، خودش و سلاحش را به همراه مزدورانى كه محاصره اش كرده بودند منفجر كرده بود.

نميدانستم خوابم يا بيدار تمام بدنم بشدت ميلرزيد و دندانهايم به هم ميخورد ، در همين حين بازجوى ديگرى دستم را ميكشيد و بالاى سر همه شهدا ميبرد و ميگفت كدومشون خونه شما مى آمدن اونها رو مى شناسى؟ ،گفتم من هيچكس وو نميشناسم.
مقابل موسى متوقف شدم هيچ شباهتى به پيكرى بيجان نداشت ، اُبهت و جلوه خاصى داشت ، آرام خفته بود و لبهايش كمى متورم بود و تيرى قلب سترگش را شكافته بود . قلبم از جا كنده شده بود و بيش از پبش ميلرزيدم و صداى دندانهايم در مغزم مى پيچيد.
اشرف شهيد نيز روسريش را زير سرش گذاشته بودند و لبانش سياه و متورم بود من متوجه هيچ آثار زخم يا گلوله اى نشدم جز اينكه شصت يكى از پاهايش مانند گنجشگى كه سرش را مى كنند، كنده شده بود.

از همه متلاشى تر پيكر خواهر مجاهدمان ثريا صنمارى بود كه ظاهرا مورد اصابت گلوله آرپى جى قرار گرفته بود و بيشتر بدنش سوخته بود
از يكسو اوج قساوت ، ددمنشى و پستى خمينى و لاجوردى و مزدورانشان و از سوى ديگر اوج فدا ، پاكبازى و خلوص كادرهاى ارزنده و قهرمان محاهد خلق ، باور اينكه موسى ديگر نيست سخت و طاقت فرسا بود و حاضر به قبول آن نبودم، در همين حال و هوا بودم كه باسدار چشم بند مرا روى چشمانم كشيد و گفت چيه ؟ چرا ميلرزى ؟. ناراحت شدى؟
گفتم معلومه كه ناراحت شدم

در همين اوضاع صداى يك موتور هوندا ١٠٠٠ بگوش ميرسيد كه هر لحظه نزديكتر ميشد و به يكباره به من خورد و نقش زمين شدم ، يكى از شكنجه گران معروف اوين بود به نام جليل خدابنده( دايى جليل) كه با موتور به من زد و بلافاصله برايش توضيح دادند كه برادرم جزو كشته شده هاست و شروع كرد به صحبت كه: چيه چرا ميلرزى؟ داداشت سقط شده ناراحت شدى ؟ گفتم بله ناراحت شدم، با فريادى گوش خراش و خشمى آنچنانى گفت اگر چشمت هم باشه وقتى بگنده بايد بكنى بندازيش دور، من مجددا گفتم ١٧ سال برادرم بوده كه به من حمله ور شد و شروع به ضرب و شتم كرد كه پاسداران ديگر مداخله كردند و بلافاصله مرا به بند بازگرداندند. و پاسدار مزبور در آستانه درب ايستاد و براى همه داستان را توضيح داد.

من وارد اتاق شدم و گيج و مات ومبهوت در گوشه اى نشستم. سكوتى سنگين همه اتاق را فراگرفته بود و من هنوز در شوك بودم… به ياد آوردم زمانى كه آنجا بودم تعداد زيادى از زندانيان را نيز آورده بودند و از فاصله كمى دورتر موسى و يارانش را نشانشان ميدادند.
آن روز هركس را براى دادگاه يا بازجويى مىبردند بالاى سر شهدا مى بردند تا روحيه شان را تضعيف كنند و به خيال خود قدرت نمايى كنند تا زندانيان در هم بشكنند ، اما نمى دانستند كه با اين كار موسى شد ناموس هر زندانى، و اشرف و مصطفى شدند فدايى خاص مسعود كه ضرورت هجرتش را بيش از بيش بر همگان آشكار كرد و همگان آن را خوب هضم كردند.

من با هيچيك از اين شهدا آشنايى نزديك نداشتم جز با سعيد ، ولى همين قدر بگويم كه سعيد به عنوان يكى از اعضاى مجاهدين با كمتر از ٤ سال سابقه مبارزاتى سمبل پاكى و صداقت و فروتنى و بزرگ منشى و آزادانديشى بود . براى ديدنش و حضورش و استفاده از كلام دلنشينش لحظه شمارى ميكرديم . صرف حضورش براى همه سوالاتمان جواب بود ، وقتى كه موضوعى را توضيح ميداد چنان در قلب و ضميرمان رخنه ميكرد كه وصف ناپذيرست ، روحى بزرگ و كرامتى بى پايان در عين سادگى و خضوع كه كلمات از بيانش عاجزست.

البته اين داستان تمامى مجاهدين آن ايام است كه همه اطرافيان و فاميل و آشنايان را جذب رفتار و متانت و مرامشان كرده بودند. انسانهايى بى نظير ، فروتن و تكرار ناشدنى ، و براى من باعث افتخار و سربلنديست كه در دورانى از تاريخ ميهنم متولد شدم كه هم عصر حنيف و مسعود و مريم و اشرف و موسى هستم و براستى كه آنها گوهرهايى بودند كه در تاريكى درخشيدند و به قول خود سردار:
ممكن است مارا بكشيد
ممكن است مارا زندانى بكنيد
اما نه! مجاهدين از بين رفتنى نيستند 
پيروز باشيد

سيامك سعيدپور دوشنبه ١٩ بهمن ١٣٩٤ هلند

صفحه ویژه یادواره 19بهمن عاشورای مجاهدین از سایت مجاهدبهمن 1394

عبدالعلی معصومی: «عاشورا»ی مجاهدین