آن زمان که بنهادم سر به راه آزادی دست خود ز جان شستم از برای آزادی
خانواده شفائي با شش مجاهد قهرمان نمونه بارزی از این تصنیف است
نمونه ای جاودانه گوهری زرین در دل تاریخ مبارزات این میهن الگوی مبارزه و وفای به آرمان
در این پست تلاش کردم زندگی نامه های این مجاهدان قهرمان و مصاحبه های با دو عضو مجاهد این خانواده را گرد اوری کنم
دکتر مرتضی شفایی در سال 1310 در
اصفهان به دنیا آمد و تمام مراحل تحصیلیاش را در همان شهر سپری کرد و بعد از دریافت
درجه دکترا از دانشگاه اصفهان به مدت 5 سال در میان مردم محروم روستاهای کردستان و
آذربایجان غربی بهسر برد. در بازگشت از مأموریت 5سالهاش در روستاهای غرب کشور،
کمک به محرومان شهرش را وجهه همت خود قرار داد.
یکی از معلمان قدیمی اصفهان نوشته
است: «از وقتی که با دکتر مرتضی شفایی آشنا شدم، یاد گرفتم که معلم خوبی برای بچههای
فقیر بودن کافی نیست. او به من یاد داد که بسیار بیشتر از کمک به درس و مشق آنها،
بتوانم شاگردانم را در مشکلاتشان و رنج و محرومیتهای خانوادگی و اجتماعیشان کمک
کنم.
بارها در تلاش برای حل و فصل مسائل
بچهها، وقتی که به فقر و بیماری و بیغذایی یک خانواده میرسیدم، احساس میکردم
که دیگر کاری از دستم ساخته نیست؛ اما از وقتی دکتر مرتضی شفایی را شناختم، او در
حل و فصل این مشکلات پشت و پناهم بود. یک بار که مادر یکی از دانشآموزانم را نزد
او بردم، بعد از معاینه بیمار بهشدت ناراحت شد و دستش موقع نوشتن نسخه میلرزید.
تصور کردم آن مادر بیماری خطرناکی دارد، اما دکتر خودش را ملامت میکرد که چرا
زودتر متوجه وضع این خانواده نشده است. دکتر مرتضی شفایی به آن خانواده مقدار قابل
توجهی پول داد و با شرمندگی عذرخواهی کرد که چرا بیش از این کاری از دستش ساخته نیست «
خواهر مجاهد زهره شفایی درباره پدرش
نوشته است: «او برای خودش تعهدی تعیین کرده بود که به آدمهای محروم جامعه کمک کند.
علاوه برکمکهای مالی که به افراد مستمند میکرد، برای معاینه و درمان رایگان بیماران
نیز سهمیهیی تعیین کرده بود. از اواسط سال 1355، مبالغ مشخصی از حقوق و درآمد
ماهانهاش را هم به کمکهای خاصی که فرزند مجاهدش جواد شفایی توصیه میکرد، اختصاص
میداد».
همکاری مجاهد شهید مرتضی شفایی با
سازمان مجاهدین
دکتر مرتضی شفایی زمان انقلاب
ضدسلطنتی در تظاهرات و فعالیتهای مبارزاتی آن دوران فعالانه شرکت داشت. بعد از
سقوط رژیم شاه و تشکیل انجمنهای مجاهدین به همکاری با مرکزپزشکی مجاهدین معروف به
امداد مجاهدین پرداخت.
دکتر مرتضی شفایی تحت فشار رژیم ولایتفقیه
دکتر مرتضی شفایی بهخاطر دفاع فعال
از مواضع سازمان مجاهدین خلق ایران و بهخاطر موقعیت اجتماعی و محبوبیتی که نزد
مردم داشت، تحت فشارهای مرتجعان قرار گرفت. این فشارها از تهدیدهای معمول به قتل
خود یا اعضای خانوادهاش گرفته تا پیشنهاد شغل و موقعیت برتر بود. دشمن بعد از اینکه
دید دکتر مرتضی شفایی اهل سازش نیست بر دامنه فشارهایش افزود.
بعد از آن که ستاد رسمی و علنی
سازمان مجاهدین خلق ایران در اصفهان مورد حمله قرار گرفت و تعطیل شد، مرتضی شفایی
خانهاش را در اختیار سازمان مجاهدین گذاشت. این خانه تا چند ماه محل مراجعه
هواداران سازمان مجاهدین بود.
دکتر مرتضی شفایی در مسیر مبارزه به
تمامی وابستگیها پشت کرد
دکتر مرتضی شفایی بهرغم تمام حساسیتها
و تهدیدهایی که علیه او و خانوادهاش وجود داشت، از اینکه تظاهرات 12 اردیبهشت
سال 1360 از مقابل خانه او شروع شود، استقبال کرد. دکتر مرتضی شفایی در پاسخ یکی
از نزدیکانش که تهدید مرتجعان مبنی بر دستگیری خودش و آتش زدن خانهاش را به او یادآوری
میکرد، گفته بود: برای بتپرست بودن لازم نیست که حتماً «لات» و «عزّی» را بپرستی،
همین که زن و فرزند و شغل و خانه و زندگی برایت ارزشمندتر از راه خدا بشود، خودش
بتپرستی است!
تجدید عهد دکتر مرتضی شفایی با خدا
و خلق پس از 30 خرداد 1360
بهدنبال سرکوب خونین تظاهرات مردم
در 30 خرداد 1360 و به پایان رسیدن همه راههای مبارزه سیاسی مسالمتآمیز با رژیم
خمینی، دکتر مرتضی شفایی نیز به میدان نبرد تمامعیار و عاشوراگونه با رژیم
آخوندها پای نهاد و حدود یک هفته پس از 30 خرداد 1360، در وصیتنامهیی که تنظیم
کرد همسرش را وصی خود قرار داد. اما این زن قهرمان و پاکباز بلافاصله همان وصیتنامه
را امضا کرد و با او در این عهد و پیمان مقدس با خدا و خلق در مبارزه با خمینی خونآشام
شریک شد.
تا چند ماه پس از شهادت دکتر شفایی،
مردم اصفهان در همه جا، در مغازه و تاکسی و کوچه و خیابان، از کمکهای او به مردم و
ایستادگیش در برابر ارتجاع یاد میکردند و آشکارا رژیم ضدبشری و شخص خمینی را لعن
و نفرین میکردند.
در میان مردم اصفهان شایع بود که یکی
از سرکردههای سپاه اصفهان به نام حبیب خلیفه سلطانی ـ که برادر ناتنی همسر دکتر
مرتضی شفایی بودـ عامل دستگیری دکتر شفایی و همسرش بوده است. مدتی بعد از شهادت
دکتر شفایی، هنگامی که آن مزدور در جریان یک تصادف همراه زن و فرزندش کشته شد، بسیاری
از مردم اصفهان میگفتند که خدا انتقام دکتر شفایی، همسر و پسرش را از آنها گرفت.
مقاومت دکتر مرتضی شفایی تا شهادت
دکتر مرتضی شفایی، پزشک فرزانه و
مردمی و مجاهد شهید عفت خلیفه سلطانی ، همسر دلاور و پاکبازش، یکی از شورانگیزترین
حماسههای مقاومت را در زندان اصفهان خلق کردند. دژخیمان پلید خمینی و ایادی جنایتکار
آخوند طاهری در اصفهان فرزند 16 سالهشان را در برابر چشمان پدر و مادرش دکتر شفایی
و عفت خلیفه سلطانی شکنجه کردند و برایشان اعدام مصنوعی ترتیب دادند تا آنها را به
سازش و تسلیم بکشانند، اما در برابر ایمان خللناپذیر این زوج قهرمان به زانو
درآمدند و در شامگاه 5مهر1360، دکتر شفایی را همراه همسر و فرزند 16سالهاش مجید
شفایی ، در کنار بیش از 50 مجاهد خلق دیگر تیرباران کردند.
«افتخار میکنم که تمام هستیام
را در این راه میدهم».
مجاهد شهید عفت خلیفه سلطانی در سال
1318 در اصفهان متولد شد. این زن دلیر و آگاه نه تنها هرگز مانع فعالیتهای سیاسی و
اجتماعی فرزندانش نبود بلکه همواره مشوق آنها در این مسیر بود. مجاهد شهید عفت خلیفه
سلطانی خودش نیز در سال 1356 از طریق فرزندانش زهرا شفایی و جواد شفایی با مسائل سیاسی
و مبارزاتی آشنا شد. عفت خلیفه سلطانی پس از آن به مطالعه آثار سیاسی و مذهبی
پرداخت و یار و مددکار فرزندانش در فعالیتهای سیاسی بود.
شهید عفت خلیفه سلطانی بیپروا برای
احقاق حقوق سازمان مجاهدین
عفت خلیفه سلطانی همسر و همرزم
دکترمرتضی شفایی بود. یکی از اهالی اصفهان که در سالهای 1358 و 1359 در دفتر
آخوندجلالالدین طاهری امام جمعه خمینی و نماینده او در کار میکرده، طی نامهیی
از جمله نوشته است: «یک بار مادر شفایی همراه سایر مادران شهیدان و خانوادههای
مجاهدین به در خانه طاهری، آمده بودند و خواستار آن بودند که طاهری به آنها جواب
بدهد که چرا پاسدارها و حزباللهیها به انجمنها و مراکز مجاهدین حمله میکنند.
مادران مجاهد آن قدر اصرار کردند و فشار آوردند که رئیس دفتر طاهری از قول او
اعلام کرد: «آقا گفتهاند من این خانمها را نمیشناسم». مادر شفایی با صدای بلند
گفت: «خانوادههای مجاهدین را در اصفهان نمیشناسند؟ پس کی را میشناسند؟ اسم مرا
بگویید و یادآوری کنید که تا همین یک سال پیش که به حکومت نرسیده بودید به آشنایی
با خانواده ما افتخار میکردید. روزهایی که بچههای ما در خیابانها با ارتش شاه
درگیر میشدند، شما از ترس سرلشکر ناجی دو هفته در خانه ما به خودتان میلرزیدید،
چطور شد که اینقدر فراموشکار شدهاید و حالا ما را نمیشناسید؟
طاهری که از افشاگری مادر، سراسیمه
شده بود، به سرعت آنها را پذیرفت. مادر شفایی و سایر مادران در حضور طاهری، پیدرپی
از جنایتها و سرکوبگریهای پاسداران و حزباللهیها در خیابانها و دانشگاه و مدارس
با نام و نشان افشاگری کردند و آخوند طاهری در مقابل این افشاگریها جرأت حرف زدن
نداشت».
مادر مجاهد عفت خلیفهسلطانی چند
بار در جریان فعالیتهای افشاگرانهاش دستگیر شد. یک بار که در سال 1359 همراه با
شماری از مادران زندانیان در مقابل زندان اصفهان تجمع اعتراضی برپا کرده بودند،
دستگیر شد و به مدت 10روز را در سلول انفرادی بهسر برد.
خواهر مجاهد زهره شفایی درباره دستگیریهای
بعدی و شهادت مادر قهرمانش نوشته است: «در غروب روز 12 اردیبهشت 1360 پاسداران،
مادر را که همراه با پسر 7سالهاش محمد در خانه تنها بود، دستگیر کردند. مادر در
موقع دستگیری، بهشدت مقاومت کرده و اجازه نداده بود که پاسداران به او دستبند
بزنند».
مادرم عفت خلیفه سلطانی را بردند و
برنگشت
برادر مجاهد محمد شفایی که در زمان
بازداشت مادرش 7ساله بود، نوشته است: «درست نمیدانم چند روز بعد از دستگیری پدر
بود، من در خانه خوابیده بودم که از صدای فریادهای مادرم و صدای پاسدارها بیدار
شدم. دیدم چند پاسدار در اتاق هستند. من و مادر در خانه تنها بودیم. مادرم سر
پاسدارها داد میکشید و چهرهاش خیلی برافروخته بود. مادر به من گفت: میخواهند
مرا ببرند. از او پرسیدم کی برمیگردی؟ همانطور که بر سر پاسدارها فریاد میکشید،
گفت: همانطور که همه را بردند و برنگشتند، من هم برنخواهم گشت. از جملههای دیگرش
چیزی بهخاطرم نمانده است. من هم داد و فریاد و گریه کردم و به طرف پاسداری که
جلوتر از بقیه ایستاده بود، حملهور شدم. قیافه آن پاسدار هنوز در ذهنم هست که
داشت میخندید و قهقهه میزد و مرا به گوشه اتاق پرت کرد. چند نفر از پاسدارهای
چادری آمدند و دستهای مادرم را گرفتند و ما را از خانه بیرون آوردند. موقعی که
داشتند مادرم را سوار ماشین میکردند، مرا به همسایهمان سپرد و رفت. بعد از آن
فقط یک بار دیگر مادرم را دیدم، یکی از خالههایم به همراه داییم که از فالانژهای
درجه یک اصفهان و از فرماندهان سپاه بود، مرا به ساختمان سپاه در خیابان کمال
اسماعیل بردند. مادرم را آوردند، درست یادم نیست که چه میگذشت، فقط میفهمیدم که
خیلی مادرم را تحت فشار گذاشتهاند، آنها داد و بیداد میکردند و مادرم جوابشان را
میداد. یک بار دیگر هم که باز من خشم مادرم را دیده بودم قبل از این دستگیریها
بود. فردی با لباسشخصی آمده بود جلو در خانه ما و سعی کرده بود صحبت کند و از او
حرف بکشد. مادرم صدای بیرون پریدن دکمه ضبط میکروکاست را شنیده بود و فهمیده بود
که پاسدار است و با فریاد و مشت گره کرده دنبالش گذاشت. دیدن این صحنههای عصبانیت
و خشم مادر برایم خیلی عجیب بود. چون تنها چیزی که از مادرم دیده بودم و همه آشنایان
ما برایم تعریف کرده بودند، مهربانی و خونسردی و عطوفت او نه فقط به ما که
فرزندانش بودیم، بلکه نسبت به همه بود. این حالت را فقط با پاسدارها داشت».
درس ایستادگی عفت خلیف سلطانی به بقیه
در زندان
عفت خلیفه سلطانی را همراه با 40 تن
از خواهران دانشآموز و دانشجویی که در تظاهرات دستگیر شده بودند، به زندانی در زیرزمین
ساختمان سپاه نجفآباد منتقل کردند. در آن زندان بهرغم سختی شرایط و فشارهایی که
وارد میکردند او با خواندن آیات و جملاتی که از قرآن و نهجالبلاغه حفظ بود به
همه روحیه میداد و آنها را در تحمل شرایط سخت یاری میکرد. عوامل رژیم از اینکه
بچهها در زندان او را مادر خطاب میکردند کلافه شده بودند و به بچههای زندان
گفته بودند که حق ندارید او را مادر خطاب کنید.
یکی از نزدیکان مجاهد شهید عفت خلیفه
سلطانی را به زندان بردند تا او را نصیحت کند و از او بخواهد که بهخاطر سرنوشت
پسر 7 سالهاش دست از مقاومت بردارد و توبه کند. او در پاسخ به این توصیه با عصبانیت
گفته بود: «سرنوشت پسر من مثل هزاران بچه ایرانی دیگر است و هیچ فرقی با آنها نمیکند.
اگر خدا بخواهد پسر مرا حفظ میکند. من باید به وظیفهام در راه خدا عمل کنم.
افتخار میکنم که تمام هستیام را در این راه میدهم».
مجاهد شهید جواد شفایی معلم درسهای
عینی برای هر مبارز
«هیچ فرصت و امکانی را برای
ضربه زدن به دشمن از دست ندهید».
مجاهد شهید جواد شفایی در سال 1334
در کردستان به دنیا آمد. او مراحل تحصیلات دبستان و دبیرستان را در اصفهان سپری
کرد و در شمار نفرات ممتاز کنکور دانشگاه صنعتی شریف تهران بود و از سال 1352 تحصیلاتش
را در رشته متالورژی در این دانشگاه آغاز کرد. کمتر از یکسال پس از ورود به
دانشگاه با مجاهدین آشنا شد و از همانجا فعالیت سیاسیش را شروع کرد.
خواهر مجاهد زهره شفایی درباره جواد
شفایی نوشته است: «عنصری که در شخصیت جواد شفایی بهخصوص بعد از آشنایی با مجاهدین
خلق بسیار بارز بود، حالت بیقراری و اشتیاق او در انتقال فضای دنیای نو و ارزشهای
جدیدی بود که با آن آشنا شده بود. هر بار که از تهران برای دیدار خانواده به
اصفهان میآمد، انبوهی کتاب و جزوه سیاسی و مذهبی با خودش میآورد و بهخصوص پدر و
مادرم را به آشنا شدن با مقولات مبارزاتی و سیاسی تشویق میکرد. از شهیدان مجاهد و
پیشتازان مبارزه مسلحانه صحبت میکرد و از انسانهای نوینی سخن میگفت که جانشان را
فدای فردای بهتر مردم کردهاند، در حالیکه در زندگی فردی خودشان هیچ چیز کم
نداشتند و در این دنیا میتوانستند به همه چیز دست پیدا کنند. جواد شفایی با چنان
شور و عشقی از شهیدان بنیانگذار سازمان صحبت میکرد که انگار آنها را دیده است.
واقعیت این بود که پیام خون آنها را چنان که از خودشان شنیده باشد از روی حماسه
زندگی و شهادتشان درک کرده بود».
جواد شفایی: مقاومت شگفت برپایه
انتخاب آگاهانه
علاوه بر شخصیت انقلابی جواد شفایی،
عنصر دیگری که باعث شد او عمیقاً بر خانواده تأثیر بگذارد روش برخوردش بود که
بازتاب آن را میتوان در مقاومت قاطع و جدی تکتک اعضای شهید خانواده دید. هر چند
که مبنای این مقاومت، عنصر انقلابی و انتخاب آگاهانه خودشان بود، اما الآن بهتر میتوان
فهمید که مقاومت در برابر مجموعه مشکلاتی که رژیم برای آن شهیدان فراهم کرد، نمیتوانست
از یک چسب عاطفی و خانوادگی ناشی شده باشد. بهخصوص که بارها هر یک را در مقابل
چشمان دیگری شکنجه کردند.
چطور شد که هر کدام از این شهیدان
بهطور مستقل بر سر مواضعشان در دفاع از مجاهدین با استواری تمام ایستادند؟ جواد
شفایی موفق شده بود تکتک آن شهیدان را بهطور ایدئولوژیک با سازمان آشنا کند و در
معرض انتخاب آگاهانه راه و آرمانشان قرار دهد. از آنچه پیش آمده و مقاومتی که آنها
کردهاند اینطور پیداست که جواد شفایی در ”وصل“ کردن آنها به سازمان مجاهدین موفق
بوده و کارش را درست انجام داده است.
یکی از زندانیان سیاسی غیرمذهبی، که
مدت کوتاهی در زندان اوین همراه جواد شفایی بوده نوشته است: «وقتی مرا به اتاق
شکنجه بردند، صداهایی را میشنیدم که نشان میداد بازجوها دارند شلاق میزنند ولی
صدای دیگری شنیده نمیشد. تصور کردم که هدفشان تضعیف روحیه من است و میخواهند
نشان بدهند که تا این حد وحشیانه میکوبند. تازه داشتم خودم را برای مقابله با چنین
ترفندی آماده میکردم که ناگهان یکی با لهجه شیرین اصفهانی داد زد: بابا! شماها
چقدر احمقید! این چیزها مرا به حرف نمیآورند، یک چیز دیگر امتحان کنید.
آن روز با جواد شفایی بهعنوان
نمونهیی از مقاومت افسانهیی مجاهدین خلق آشنا شدم. مقاومتی که حاوی درسهای مستقیم
و عینی برای هر مبارزی بود».
هیچ فشاری از طرف دژخیمان خمینی بر
جواد شفایی تاثیر ندارد
یکی دیگر از هم زنجیران جواد شفایی
نوشته است: «او در اواخر پاییز 1360 دستگیر شد. پاسداران بهخاطر دستگیرکردنش به
هم تبریک میگفتند. دژخیمان رژیم شدیدترین فشارها را روی جواد شفایی گذاشته بودند.
او به خوبی دست دشمن را خوانده بود و میدانست که این فشارها برای کسب اطلاعات نیست
و میخواهند از او مصاحبه تلویزیونی بگیرند و او را ولو بهاندازه گفتن یک کلمه
جلو دوربین بنشانند. وقتی فشارها را روی همسرش افزایش دادند، به صراحت در مقابل
بازجوها اعلام کرد که هر اتفاقی بیفتد در من هیچ تأثیری ندارد و بارها صدایش را میشنیدیم
که فریاد میزد بچهها تنها کاری که باید بکنید مقاومت است و بس!
جواد شفایی در زندان الگوی مقاومت و
تکیهگاه مهمی برای بچهها بود. هنگامی که خبر شهادت موسی را به سلول آوردند. ما
در اتاق 3 بند 2 اوین بودیم. جواد شفایی با استواری همه را دلداری داد و به مدت یک
هفته هر شب مراسم تلاوت قرآن برگزار کرد».
مجاهد شهید خسرو کاوهنژاد در
خاطراتش از زندان اوین نوشته است: «من جواد شفایی را ندیده بودم ولی توصیف شکنجههایی
را که او تحمل کرده بود، زیاد شنیدم. از جمله یکی از قهرمانان واحدهای عملیاتی به
نام مجاهد شهید سعید چاچ، در دورانی که با هم در یک اتاق بودیم لحظهیی از فکر
شورش در زندان غافل نبود و مدام در فکر طرح و نقشه برای فرار یا شورش بود و همواره
از جواد شفایی بهعنوان الگوی خودش یاد میکرد و میگفت این وصیت جواد شفایی است
که هیچ وقت در زندان از فکر تهاجم به دشمن غافل نشوید، شورش، فرار، اعتراض… شما
بالاترین ضربه و تهاجم به دشمن را در نظر بگیرید و هر امکانی را که بتواند به شورش
در زندان منجر شود، بررسی کنید و هیچ فرصتی را از دست ندهید».
جواد شفایی تطمیع و توطئه دژخیمان
را در هم میشکند
همرزم دیگرش نوشته است: «وقتی از در
هم شکستن جواد شفایی ناامید شدند، سعی کردند با او از در بحث و مناظره وارد شوند.
کتابی را به او داده بودند که اسمش «منافقین خلق رودرروی خلق» بود. جواد شفایی
توضیح داد که از نظر خودمان این کتاب از عنوانش گرفته تا جعلیاتی که رژیم در آن
کرده خیلی خندهدار به نظر میآید. اما انتشار این نوع کتابها نشان میدهد که رژیم
در مقابله با سازمان، با چه مشکل اجتماعی جدی و اساسی مواجه است. جواد شفایی را
برای بحث درباره این کتاب به مناظره بردند و او در حضور زندانیانی که بهزور جمع
کرده بودند، این کتاب را به همه نشان داده و گفته بود: این کتاب را دادهاند که من
بخوانم و بر اساس آن مناظره کنم؟ به نظر شما مگر جلاد و قربانی میتوانند با هم
مناظره کنند؟
جواد شفایی شلوارش را تا زانو بالا
زده بود و با نشاندادن آثار شکنجهها گفته بود: از شلاق و شکنجه که آثارش را میبینید
نتیجه نگرفتهاند و شکست خوردهاند؛ با اینها چه بحث و مناظرهیی بکنیم؟ اولین شرط
برای مناظره این است که شلاق را کنار بگذارید و اولین حرفمان این است که جواب بدهید
چرا شلاق به دست گرفتهاید و چرا زندانها را پر کردهاید؟
مجاهد شهید زهرا شفایی (مریم ) بیّنه
صبر و استقامت
مجاهد شهید زهرا شفایی (مریم) در
سال 1337 در اصفهان متولد شد، تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در همان شهر گذراند.
از سال 1356 به تهران آمد تا تحصیلاتش را در رشته زبان و ادبیات عربی در دانشگاه
تهران ادامه دهد. او همزمان با ورود به دانشگاه وارد فعالیتهای سیاسی ضدژریم شاه
شد و در شمار عناصر فعال حرکتهای دانشجویی تهران بود.
زهرا شفایی بلافاصله پس از پیروزی
انقلاب به صفوف دانشجویان هوادار سازمان مجاهدین خلق پیوست. در جریان فعالیتهای
دانشجویی هر روز مسئولیتپذیری بیشتری از خود بارز کرد و از پاییز1359 بهصورت
حرفهیی در ارتباط با نهاد محلات تهران قرار گرفت و بهعنوان یکی از مسئولان
انجمنهای محلات جنوب تهران، سازماندهی و بسیج زنان هوادار سازمان مجاهدین خلق ایران
در منطقه خاوران را برعهده گرفت.
زهرا شفایی کادری قابل تکیه و
ارزشمند
یکی از خواهران مجاهد درباره سابقه
آشناییش با زهرا شفایی و خصوصیات او نوشته است: «اولین بار، چند هفته بعد از 30
خرداد 1360، با زهرا شفایی آشنا شدم. چیزی که باعث شد در همان اولین دیدار با زهرا
شفایی او را کاملاً در ذهنم برجسته کند، دو خصوصیت بارز بود. اول اینکه در عین
سرعت و شتابی که در انجام کارهایش داشت، دقت و حساسیت بالایی به خرج میداد. دوم اینکه
بسیار خونگرم و صمیمی بود. بعدها که او را بیشتر شناختم متوجه شدم که در کنار این
ویژگیها بسیار پرانرژی، خستگیناپذیر و در مقابل مشکلات و سختیها صبور و مقاوم است
و از این جهت همیشه برایم یک کادر قابل تکیه و ارزشمند بود.
همچنین چند نمونه از برخوردهای زهرا
شفایی با عناصر دشمن تا مدتها بهعنوان نمونههای آموزندهیی از هوشیاری امنیتی بر
سر زبانها بود. یک بار که در جریان تظاهرات مسلحانه دستگیر شده بود، در اوین
توانسته بود با استفاده از لهجه غلیظ اصفهانی اینطور وانمود کند که تازه به تهران
رسیده و در آن شلوغی مادرش را در خیابان گم کرده است و هیچ راه و چارهیی ندارد
الا اینکه هر چه زودتر مادرش را پیدا کند و به این ترتیب بعد از دو روز ماندن در
اوین پاسدارها را خام کرده بود».
یکی دیگر از همرزمانش نوشته است:
«هنگامی که زهرا شفایی به پایگاه ما منتقل شد، مجاهد شهید سوسن میرزایی از او بهعنوان
یک مسئول جدی و منظم یاد میکرد و این توصیف را ما در عمل مشاهده کردیم. در مورد
رعایت ضوابط بسیار حساس و جدی بود. بارها یادآوری میکرد که: یک پایگاه سازمانی در
شرایط جنگی دقیقاً باید مثل یک پادگان نظامی باشد. همه چیز باید در جای خودش قرار
بگیرد. سرانجام در روز 19 اردیبهشت سال 1361زهرا شفایی همراه با همسرش مجاهد شهید
حسین جلیلی پروانه و مجاهد شهید علی انگبینی در یک درگیری خیابانی در شمال تهران
بهشهادت رسید.
مجاهد قهرمان شهید مجید شفایی
استوار بر سر پیمان تا به آخر
«میلیشیا همه کارهایش را به شیوه
تیمی و جمعی حل میکند».
میلیشیای قهرمان مجید شفایی، در
هنگام شهادت، دانشآموز سال سوم رشته ریاضی بود. مجید از سال 1358 کار و فعالیت سیاسی
را در مدرسه آغاز کرد و در شمار نخستین دانشآموزانی بود که به صفوف واحدهای سیاسی
و تبلیغی میلیشیا پیوست. روحیه بالا و پرنشاطش او را از محبوبیت خاصی بین همکلاسیها
و همرزمانش برخوردار کرده بود.
طی سالهای59و 60 در زمانی که خانه
آنها محل استقرار مسئولان سازمان بود مجید علاوه بر اینکه در تیمهای فروش نشریه
شرکت فعال داشت، با شایستگی و دقت و احساس مسئولیتی بیش از انتظار، در نقل و
انتقال مدارک و پیامهای سازمانی بهصورت یک پیک بسیار فعال و کارآمد عمل میکرد.
مجید شفایی هر مانعی را در مسیر
مبارزه پس میزد
یکی از همرزمانش که پس از 30 خرداد
1360 مدتی با او در ارتباط بوده، نوشته است: «مجید بعد از 30 خرداد 1360در کارها
سر از پا نمیشناخت. در حالی که حتی خانه مشخصی برای مخفی شدن نداشت هیچ مشکلی
مانع فعالیتهای او نبود. چند تا از همکلاسیهایی که میدانستند مجید مخفی شده و
سپاه بهدنبال دستگیری اوست چند بار هشدار دادند که مجید کارهای خطرناک میکند، دیدهایم
که از فرط خستگی روی نیمکت پارک خوابش برده است. هشدار بچههای مدرسه واقعی بود و یک
بار خودم دیدم که کفشهایش را زیر سرش گذاشته و مثل یک کارگر ساده روی صندلی پارک
به خواب رفته است.
به او توصیه کردم که برای چند ساعت
استراحت بهتر است از خانههای آشنایانت استفاده کنی. مجید یادآوری کرد که پاسدارها
مثل سگ هار به جان خانوادهها و هواداران شناخته شده افتادهاند و هر شب دهها خانه
را در سطح شهر بازرسی میکنند. مجید به من فهماند که کارهایش چندان هم که دیده میشود،
بیحساب نیست و گفت: میلیشیا همه کارهایش جمعی است، امنیت را هم با کار جمعی و تیمی
حل میکنیم. به نوبت استراحت میکنیم و هوای هم را داریم».
وفای به عهد مجید شفایی با شهادتی
پر شکوه
مجید شفایی در اواخر تابستان سال
1360 در جریان اجرای یک قرار دستگیر شد و پاسداران بلافاصله او را به زیر شدیدترین
شکنجهها بردند. اما مجید استوار و مقاوم بر سر پیمانش ایستاد و در کنار پدر و
مادر قهرمانش به جوخه تیرباران سپرده شد. هنگامی که پاسداران جنایتکار خمینی پیکر
پاک مجید را برای دفن به گورستان تحویل دادند، آثار شکنجههای مختلف در تمام بدنش
پیدا بود و کتفش نیز بر اثر شکنجه شکسته بود.
مجاهد قهرمان شهید حسین جلیلی
پروانه کادری قابل تکیه در هر شرایط
مجاهد شهید حسین جلیلی پروانه ششمین
عضو شهید خانواده شفایی و همسر زهرا شفایی بود. حسین در میان اعضا و کادرهای
سازمان با خصوصیت مسئولیتپذیری و کاراییش مشخص میشد.
حسین در سال 1332 در شهر گناباد
متولد شد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در همان شهر گذراند و از سال 1350 برای
ادامه دادن به تحصیلاتش در رشته ریاضی دانشگاه فردوسی به مشهد رفت.
دستگیری در جریان مبارزه ضدسلطنتی
دانشکده علوم دانشگاه مشهد یکی از
مهمترین کانونهای فعالیت سیاسی جوانان انقلابی هوادار جنبش مسلحانه ضددیکتاتوری
شاه بود. حسین جلیلی پروانه در این دوران در کنار مجاهدان شهید خسرو رحیمی، محمود
جعفری، قاسم مهریزی و… فعالیتهایش را حول تکثیر و پخش جزوهها، مطالب آموزشی و
اعلامیههای سازمان متمرکز کرده بود. بهدنبال آشکار شدن ابعاد فعالیتهای حسین جلیلی
پروانه و یارانش برای ساواک شاه، او و شماری دیگر از همرزمانش در سال 1354 دستگیر
و در بیدادگاه نظامی شاه به 3 سال زندان محکوم شدند.
چگونگی پیوستن حسین جلیلی پروانه به
سازمان مجاهدین خلق ایران
حسین جلیلی بهمحض انتقال به زندان
در اولین فرصت درصدد وصل به سازمان مجاهدین برآمد و به تشکیلات سازمان مجاهدین پیوست.
او با شور و اشتیاق فراگیری آموزشهای سازمانی را آغاز کرد. حسین در شمار آخرین
دستههای زندانیان سیاسی، مدتی پیش از پیروزی انقلاب بهمن از زندانهای شاه آزاد شد
و به تشکیلات سازمان مجاهدین در خارج زندان پیوست.
شهید حسین جلیلی پروانه پس از پیروزی
انقلاب ضدسلطنتی، در بخش تبلیغات سازمان مجاهدین خلق مسئولیتهای متعددی از جمله
تدارک میتینگها و اجتماعات بزرگ سازمانی را برعهده داشت. یکی از کارهای درخشان او
در این دوران سازماندهی و حل و فصل مسائل میتینگ بزرگ میدان بهارستان در سال 1358
در مراسم یادبود بهمناسبت قیام ملی 30 تیر بود. حسین همچنین نقش مهمی در برگزاری
مراسم عظیم سخنرانی رهبر مقاومت، آقای مسعود رجوی بهمناسبت درگذشت پدر طالقانی در
دانشگاه تهران ایفاکرد.
شهید حسین جلیلی پروانه از مسئولان
تشکیلاتی سازمان مجاهدین خلق
حسین از اواسط سال 1358 به خراسان
منتقل شد و بهعنوان یکی از مسئولان تشکیلات خراسان به انجام وظایف انقلابیش
پرداخت. سپس با جدیت و پشتکار تحسین برانگیزی مسئولیت کل تشکیلات استان گیلان را
با شایستگی به عهده گرفت. فرماندهی نیروهای مجاهدین در گیلان، طی سال 1359 یکی از
درخشانترین فصلهای زندگی مبارزاتی حسین بود.
در پی 30 خرداد 1360 حسین جلیلی به
تهران منتقل شد و مسئولیت نهاد دانشآموزی تهران را به عهده گرفت. شهید حسین جلیلی
پروانه در آخرین ماههای حیات پرافتخارش، مسئولیت نظامی و اجتماعی منطقه غرب تهران
را برعهده داشت. تیمهای نظامی و واحدهای پشتیبانی عملیاتی که حسین قهرمان در این
منطقه سازماندهی و تربیت کرد، تا ماهها بعد از شهادتش با جسارت بر قوای سرکوبگر
دشمن در تهران میتاختند. این تیمها بهویژه در ماههای شهریور و مهر1361 روزانه بیش
از 10 عمل نظامی انجام میدادند.
زهره شفايي: پدر، مادر، يك خواهر و
دو برادرم جزئي از 120 هزار شهيد
من شاهدي از ميان صدها هزار انساني
هستم كه خانوادهشان توسط آخوندهاي سفاك در ايران، اعدام شدهاند. پدر، مادر، يك
خواهر و دو برادرم ، جزيي هستند از 120 هزار از بهترين هاي مردم ايران كه توسط اين
رژيم به شهادت رسيدند. امثال من صدها هزار نفر در جاي جاي ايران هستند كه داستان
زندگيشان مشابه است.
من در اصفهان به دنيا آمدم. و
تحصيلات ابتدايي و متوسطه را در شهر خودمان به پايان رساندم و سپس وارد دانشگاه
شدم و رشته اقتصاد ميخواندم، بعد از انقلاب ضدسلطنتي من هم مانند بسياري از
جوانان ايران به عنوان هوادار مجاهدين به فعاليت سياسي رو آوردم. خوشبختانه
خانواده من نيز همراه و مشوق من بودند.
سال 60، با شروع دستگيريها و اعدام
هواداران گروههاي سياسي، پاسداران رژيم به خانه ما نيز حمله كردند و مادرم را در
برابر چشمان هراسان برادر كوچكم كه فقط 7 سال داشت دستگير كردند و بردند و خانه را
مصادره كردند. جرم مادرم اين بود كه در خانه ما مراسم عزاداري براي يك جوان 16
ساله بهنام عباس عماني كه تنها به خاطر فروش نشريه مجاهد توسط چماقداران در
خيابان، به قتل رسيده بود، برگزار كرد.
بعد از 2 ماه مادرم آزاد شد و با
تلاشهاي زياد توانست خانهمان را از رژيم پس بگيرد، ولي چند ماه بعد بار ديگر،
همراه پدرم (دكتر مرتضي شفايي) دستگير شد و سرانجام در روز 5مهر1360، هر دو آنها
بههمراه برادر ديگرم مجيد كه فقط 16 سال داشت و 50 نفر ديگر از هواداران مجاهدين،
در يك روز تيرباران شدند. جرم آنها چه بود: هواداري از مجاهدين، توزيع نشريات
آنها، و يا در اختيار گذاشتن خانه و كمك مالي و يا درمان بيماران مجاهدين (چون
پدرم پزشك بود).
من آن موقع در خانه پدر و مادرم
نبودم ولي خبر دستگيري آنها را شنيدم. و نگرانشان بودم.
آن روزها رژيم به طور گسترده
زندانيان را اعدام مي كرد و با كمال وقاحت، روز بعد اسامي و يا گاهي عكسهايشان را
در روزنامههاي دولتي درج ميكرد. هر روز روزنامه مي خريدم و با دلواپسي ورق مي
زدم و در ليست دردناك اعدامشدگان به دنبال اسامي دوستان و اعضاي خانوادهام كه
دستگير شده بودند، ميگشتم. كساني كه اين لحظات را در سال 60تجربه كردهاند، ميدانند
كه معنياش چيست.
صبح روز 7 مهر، كه با يكي از
دوستانم بيرون رفته بودم، به روال معمول روزنامه خريدم. و شروع به ورق زدن كردم كه
ناگهان در ميان اسامي 53 نفر شهيدان شامگاه 5 مهر، اسم پدر، مادر و برادر 16ساله و
نازنينم را ديدم. شوكه شدم. ضربة سنگيني بود به خصوص براي من كه در آن موقع 19
ساله و عاشق خانوادهام بودم. درد سنگيني همه وجودم را گرفته بود. راستي جرم اينها
چه بود؟
يك چيز را ميفهميدم. اگرچه خيلي
سخت است ولي بهاي آزادي است. ياد حرف پدرم افتادم كه يكبار كه پاسداران رژيم
ماشينش را آتش زده بودند، گفت:
«بابا، هر كس تصميم ميگيرد
براي آزادي كشورش مبارزه كند، بايد از همه چيزش بگذرد. امروز ماشينت را آتش ميزنند،
فردا ممكن است خانهات را بگيرند. يك روز هم بايد جانت را براي آن بدهي. آزادي كه
بدون قيمت بهدست نميآيد»
6 ماه
بعد، برادر ديگرم جواد كه 27 ساله و دانشجوي مهندسي متالوژي بود در زندانهاي رژيم
در زير شكنجه به شهادت رسيد و يك ماه بعد از آن، تنها خواهرم مريم، 24 ساله، همراه
با همسرش به دست پاسداران كشته شدند.
بعدها زندانياني كه با پدر و مادرم
هم سلول بودند، ميگفتند كه چندين بار پاسداران از مادر و پدرم خواستند كه به
تلويزيون آمده و عليه مجاهدين دروغها و اتهاماتي را كه رژيم ميخواهد بازگو كنند
تا اعدام نشوند، اما آنها هر بار يك حرف را تكرار مي كردند:
اگر قيمت آزادي ايران اعدام ماست،
ما را بكشيد. اگر قيمت آزادي ايران، يتيم شدن فرزند 7 ساله ماست، ما را بكشيد. ما
به جنايات شما صحه نميگذاريم. ما از زندگي و خوشبختي خود و خانوادهمان ميگذريم
تا آزادي و زندگي و خوشبختي را براي همه مردم ايران بهدست آوريم.
آري، در اين سالهاي سياه، بيش از
120 هزار نفر در ميهن ما فقط بهجرم آزاديخواهي شكنجه و تيرباران شدند. كساني كه
اگر چه امروز نيستند اما هرگز از خاطره تاريخي ملت ما محو نخواهند شد. آن جوانان و
نوجواناني كه تنها جرمشان فروش نشريه يا شركت در تظاهرات و ميتينگهاي سياسي و
هواداري كردن از يك آرمان و مرام سياسي بود. بسياري از آنها به رغم سن كم، زير سخت
ترين شكنجه ها حاضر نشدند، دست از آرمانشان يعني آزادي بردارند تا چند روزي بيشتر
زنده بمانند.
محمد برادر كوچكم كه در سال 60، فقط
7 سال داشت، بعدها توانست بهكمك دوستانش از كشور خارج شده و به آمريكا برود و در
رشته پزشكي (به ياد پدرم) مشغول به تحصيل شود. ولي پس از يك ترم از تحصيلش، درس و
تحصيل را رها كرد و به مجاهدان آزادي در شهر اشرف پيوست. و اكنون كه 40 ساله است
در «ليبرتي» است و در صف مجاهدان براي آزادي ميهن پايداري ميكند.
وقتي اولين بار او را در شهر اشرف
ديدم و از او سوال كردم كه چه شد كه بعد از اينهمه سختي و فراز و نشيب در زندگي،
زماني كه توانستي از ايران خارج شوي و درس و تحصيلت را در آمريكا ادامه دهي، همه
چيز را رها كردي و به مجاهدين پيوستي؟
با اين جملات مرا ميخكوب كرد. محمد
گفت:
«زهره ميدوني چيه؟ من
ميخواستم پزشكي بخوانم كه بعنوان يك پزشك به مردمم خدمت كنم، ولي وقتي فكر كردم
ديدم هزاران پزشك در ايران دربدر و آوارهاند و حتي براي امرار معيشت رانندگي
تاكسي ميكنند. مردم ايران، قبل از نياز به پزشك، به آزادي نياز دارند. براي همين
خودم را به مجاهدين رساندم تا بتوانم در مسير آزادي مردمم از چنگال آخوندها مبارزه
كنم. وقتي ايران آزاد شود، پزشكان زيادي هستند كه ميتوانند مردم را معالجه كنند.»
به ياد پدرم و آخرين جملات او
افتادم كه مي گفت: آزادي بدون قيمت بهدست نميآيد. محمد و ديگر ياران او در زندان
ليبرتي، اكنون اين بها و قيمت تسليم نشدن به ارتجاع را لحظه لحظه ميپردازند.
آري، ما مجاهدين، با خدا و خلقمان
پيمان بستهايم كه تا آخرين نفس، بهاي آزادي ايران را بپردازيم و از مبارزه در اين
راه لحظهيي كوتاه نياييم.