آمنه ملك افضلي در سال
۱۳۴۰ در يكي از روستاهاي توابع كياكُلا در قائمشهر در خانواده يي كشاورز به دنيا آمد.
او دوران کودکی را با زندگي
تنگ دستانه و كار طاقت فرسا در شاليزار سپری کرد. آمنه همیشه آرزو می کرد کاش روزي
بتواند براي اين مردم مهربان و زحمت کش روستا كاري بكند تا در آسايش و خوشبختي زندگي
كنند. اين عشق پاك نسبت به مردم او را به جانب مقصود هدايت ميكرد. این چنین بود که
او به خیل هواداران مجاهدین پیوست و فعالیت های سیاسی خود ضد رژیم مستبد آخوندی را
شروع کرد. در همین دوران بود که یک روز در دبیرستان، وقتی همه به سر کلاس رفته بودند،
سطل رنگی برداشت تا جمله زیر را بر دیوار بنویسد:
«بيچاره شب پرستان، تيغ به كف، هلهله زن، با سلالة خورشيد و با
نسل ايمان چه خواهند كرد؟ گو هر چه ميخواهند در پيچ و خم جادههاي تاريك به كمين خورشيد
بنشينند، تا اسيرش سازند، بكشانندش و در لجة خون اندازند، ولي خورشيد، در اسارت هم
خورشيد است…»
هنوز جمله را تمام نکرده
بود که یکی از مزدوران رژیم در دبیرستان او را در حین کار دید. به آمنه نزديك شد و
گفت: «اين چيه داري مينويسي؟» آمنه با بي اعتنايي گفت: «اگه كمي صبر كني كارم رو تموم
ميكنم و ميبيني.» اما مزدور مربوطه گره روسري آمنه را گرفت و سيلي محكمي به گوش او
نواخت.
اما آمنه نه ترسيد و نه جا
زد؛ بلكه همانجا قوطي رنگ را برداشت و روي سر آن مزدور خالی کرد.
با چنین روحیه بالا و سرشاری
بود که آمنه به فعالیت های خود در دورانی که فضای جامعه برای آزادیخواهان هرچه تنگ
تر می شد ادامه داد.
آمنه بعد از ۳۰ خرداد۶۰ در
اوج بگير و ببندها دستگیر شد و به زندان افتاد. خبر دستگیری او در قائمشهر و روستاهای
اطراف خیلی سریع پیچید. در زندان چون كوه در برابر شكنجه گران و مزدوران مقاومت كرد
و ذره يي ضعف و سستي از خود نشان نداد.
یک بعدازظهر داغ تابستان،
آمنه را به بیدادگاه صدا كردند و حكم اعدام را به او ابلاغ و بلافاصله اجرا كردند.
آمنه در هنگام اعدام اجازه
نداده بود چشمانش را ببندند.
پيكر آمنة قهرمان را بعد
از تيرباران بدون زدن تيرخلاص در گودالي انداختند و او آنقدر در خون خود پرپر زد تا
به شهادت رسيد. پيكر پاك او در روستاي زادگاهش به خاك سپرده شد.
من فكر
ميكنم هرگز نبوده قلب من
اين گونه گرم و سرخ
احساس ميكنم
در بدترين دقايق اين شام
مرگزاي
چندين هزار چشمة خورشيد در
دلم
ميجوشد از يقين
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر