اين فرياد دليرانهٌ مجاهد شهيد اكبر قديري اصل
نوبري بود كه درلحظاتي كه دژخيمان خميني درزندان تبريز او را بهمراه پنجاه
تن ديگر براي اعدام ميبردند خطاب به ومادرش كه در يكي از بندهاي زندان
اسير بودند خروشيده است. اكبر قديري اصل نوبري ميليشيايي18
ساله اهل تبريز بود . او را بعد از شهادت برادر ش مجاهد شهيد حميد قديري
اصل نوبري دانشجوی مهندسی، كه پس از درگيري با مزدوران در تاريخ بيست و نهم
مرداد 60 در محاصرهٌ مزدوران ،نارنجك خود را منفجر كرده و چند تن از
پاسداران را بهلاكت رسانده بود دستگير كردند. جلادان خميني پدر و مادر
اكبر را نيز دستگير و زنداني كردهبودند تا به اين وسيله روحيهٌ اكبر را
درهم بشكنندو از او اطلاعات بگيرند.
اما اكبر شجاعانه مقاومت كرد.
اكبر به يزداني جلاد گفت : ميخواهم مادرم را ببينم و براي آخرين بار ازش خداحافظي كنم. يزداني به دروغ گفت : مادرت اينجا نيست. اكبر با صداي خشمگين و محكم گفت: جنايتكاران ! بگذاريد او را يك لحظه ببينم و باز پاسخ شنيد كه مادرت اينجا نيست. اكبر با صداي بلند و محكم رو به بند نسوان جايي كه مادرش درآنجا بود گفت؛ مادر ميدانم تو آنجا هستي. من به اعدام ميروم. اين جنايتكاران نگذاشتند من ترا براي آخرين بار ببينم و ازت حلاليت بطلبم. ازت ميخواهم كه گريه نكني و همچون مادر رضاييها همچون شير بخروشي!. سپس اكبر، بعداز شركت در نماز جماعت با گامهاي مصمم و درحالي كه دست دردست ديگر ياران خود داشت خندان لب به سوي جوخهٌ اعدام رفت.
مجاهد شهيد ناصر اكبرزادهٌ يوسفي در وصيتنامهٌ خود نوشت: «به باباجان بگوييد! از طرف چشم من ناراحت نباشد .چشمم حالت انطباقش را ازدست داده، ..البته چشمم مسئلهاي نيست. بقول مسعود« ما بايد چه چشمها براي بينايي خلقمان از دست بدهيم» به اميد آزادي خلقمان از بند استعمار و
استثمار ... به مادرم بگوييد كه پسرش در راه اسلام و خلق در زندان است . مانند مادر رضاييها مقاوم باشد. به بچهها بگوييد كه بچهها زندان نيز يك بعد مبارزه است.... درآخر شعار محمد آقا را مينويسم ـ اسلام پيروز است....» به يقين ياد و خاطرهٌ اين قهرمانان همچون همهٌ جاودانه فروغهاي آزادي و همهٌ شهيدان پاكباز مجاهد خلق در قلب خلق قهرمان ما زنده و جاويد خواهد ماند و رود خروشان خون اين شهيدان تضمين پيروزي و بهروزي و آزادي خلق و ميهنمان خواهد گرديد
اما اكبر شجاعانه مقاومت كرد.
اكبر به يزداني جلاد گفت : ميخواهم مادرم را ببينم و براي آخرين بار ازش خداحافظي كنم. يزداني به دروغ گفت : مادرت اينجا نيست. اكبر با صداي خشمگين و محكم گفت: جنايتكاران ! بگذاريد او را يك لحظه ببينم و باز پاسخ شنيد كه مادرت اينجا نيست. اكبر با صداي بلند و محكم رو به بند نسوان جايي كه مادرش درآنجا بود گفت؛ مادر ميدانم تو آنجا هستي. من به اعدام ميروم. اين جنايتكاران نگذاشتند من ترا براي آخرين بار ببينم و ازت حلاليت بطلبم. ازت ميخواهم كه گريه نكني و همچون مادر رضاييها همچون شير بخروشي!. سپس اكبر، بعداز شركت در نماز جماعت با گامهاي مصمم و درحالي كه دست دردست ديگر ياران خود داشت خندان لب به سوي جوخهٌ اعدام رفت.
مجاهد شهيد ناصر اكبرزادهٌ يوسفي در وصيتنامهٌ خود نوشت: «به باباجان بگوييد! از طرف چشم من ناراحت نباشد .چشمم حالت انطباقش را ازدست داده، ..البته چشمم مسئلهاي نيست. بقول مسعود« ما بايد چه چشمها براي بينايي خلقمان از دست بدهيم» به اميد آزادي خلقمان از بند استعمار و
استثمار ... به مادرم بگوييد كه پسرش در راه اسلام و خلق در زندان است . مانند مادر رضاييها مقاوم باشد. به بچهها بگوييد كه بچهها زندان نيز يك بعد مبارزه است.... درآخر شعار محمد آقا را مينويسم ـ اسلام پيروز است....» به يقين ياد و خاطرهٌ اين قهرمانان همچون همهٌ جاودانه فروغهاي آزادي و همهٌ شهيدان پاكباز مجاهد خلق در قلب خلق قهرمان ما زنده و جاويد خواهد ماند و رود خروشان خون اين شهيدان تضمين پيروزي و بهروزي و آزادي خلق و ميهنمان خواهد گرديد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر