۱۳۹۴ آذر ۳, سه‌شنبه

ایران-گزاراشات تکاندهنده ای از ایستادگی مادران مجاهدزیر شکنجه های ابو داعش در دهه شصت

مادر مجاهد ملک تاج حکیمی

در گزارش ديگري از زندان باشگاه افسران رشت دربارهٌ مجاهد شهيد بتول اسدي، از مسئولان نشريهٌ پيام جنگل، كه به اتفاق همسرش، مجاهد شهيد اسلام قلعه سري، دستگير شده بود، آمده است: «26آبان1360، با يك رگبار و سه تك تير بتول اسدي پركشيد. همه در سكوت و ناباوري به هم نگاه ميكرديم. رؤيا به آرامي شروع به گريستن كرد و من با بغض به نماز ايستادم. چند دقيقه پيش بود كه با صداي فرياد بتول، از پشت پنجرهٌ سلول، همه مان از خواب بيدار شده بوديم. "بچه ها! بچه ها دارند ميبرند اعدامم كنند!"

شب پيش كه او را براي بازپرسي صدا زدند، به من گفت: "اگر برنگشتم تو برو، اما پيامهايم يادت نرود". به او گفته بودم: "نه! بدون تو نميروم. الان ميروي بازپرسي، بعد نوبت دادگاه است، وقت داريم". خنديده بود: "به هرحال اگر نشد حتماً خبرت ميكنم".

صبح با فرياد بتول از خواب پريدم، باعجله به طرف پنجره رفتم و از لابه لاي ميله ها محكم به پشتدري سلول كوبيدم، باز شد، يك لحظه نگاهمان به هم گره خورد. تا من را ديد خنديد، يعني كه ديدي به قولم وفا كردم؟ چندپاسدار با ضربات قنداق تفنگ سعي ميكردند سوار ماشينش كنند، چندنفرشان هم به سمت پنجره آمدند و با فحش و ناسزا به من، آن را بستند. چند دقيقه بعد صداي رگبار آمد و سه تكتير خلاص … بعد مزدوران برگشتند، صدايشان را ميشنيدم، قهقهه ميزدند، بين خودشان شيريني پخش ميكردند.

"فقاتلوا ائمة الكفر"، "سران كفر را كشتيم". بعد احمد گرگاني، رئيس زندان، آمد و با فحش و ناسزا از پشت در سلول صدايم كرد، چادرم را به سركردم و رفتم. در حياط زندان با مشت و لگد به جانم افتاد، بعد من را به انباري زندان برد، اتاق مخروبه يي بود پر از موش. يك تخت گوشهٌ اتاق بود، دستم را به تخت زنجير كرد و همينطور كه فحاشي ميكرد، رفت.

نه!… اين سلسله را پاياني نيست. مادر كبيري (معصومه شادماني)، بار دوم بود كه گذارش به اوين ميافتاد. سالها در زندانهاي شاه به سر برده و پس از تحمل بدترين و سخت ترين شكنجه ها سرفراز و پيروز بيرون آمده بود. اينبار در زندانهاي خميني آنقدر به او كابل زده بودند كه گوشت پاهايش تا زانو ريخته بود. عاقبت نيز بدون آنكه مداوايش كنند او را به جوخه تيرباران سپردند.

مادر ملكتاج حكيمي 50ساله، 6ماه قبل از دستگيري، فرزند مجاهدش، حسين شريفيان، تيرباران شده بود. وقتي مادر را دستگير ميكنند، جلادي ميگويد اگر حرف نزند «چشمهايش را از كف پاهايش درخواهد آورد». مادر در زيرشكنجه نه تنها چشمان كه علاوه بر آن، قدرت شنوايي خود را هم از دست ميدهد. مادر گفته بود: «در زير شكنجه خوشحال بودم كه كر شده ام و ديگر صداي "بگو! بگو" را نميشنوم». گوشت كف پاهايش ميريزد، اما همچنان مقاومت ميكند و جلادان رذل بعد از تجاوز به مادر، او را به تيرك تيرباران ميبندند. آخرين پيام مادر اين بود: «من يك ميليشياي پير و فرتوتم. قلبم پر از كينه است. مسلسل به دست ندارم. اما دستانم را مسلسل خواهم كرد».

 در مشهد مادر شايسته را در ملأ عام حلق آويز ميكنند. وي در آخرين لحظات خطاب به پاسداران ميگويد: «اگر مسلسلي در دست داشتم، همينجا شما را به رگبار مي بستم».

مادر ذاكري، 70 ساله، آنگاه كه بر تيرك تيرباران بسته ميشود، به دژخيمان ميگويد: «چشمهايم را نبنديد، ميخواهم در صفير گلوله هاي شما حقانيت مجاهدين را ببينم».

در همدان پروين مستوفي، مادر سه فرزند، را كه باردار بود اعدام كردند و در شهركرد يك زن مجاهد باردار را در ديگ آبجوش انداختند. در زندان شيراز، قبل از اعدام، خون مريم فلاحت را سه بار كشيدند و سه بار به او تجاوز كردند. پاسداران در تهران به اكرم محمدي 16ساله تجاوز كردند. او را كه در اثر اين تجاوز تعادل روانيش را از دست داده بود، به شوفاژ زنجير كرده بودند. ثريا شكرانه در زندان مشهد بارها با كابل شكنجه شد و سرانجام پيكر تكه تكه شدهاش را در پتو پيچيده و به رگبار بستند.

اما هرگز اين جنايتها در عزم جزم اين زنان شيردل براي سرنگوني رژيم ضدبشري خللي وارد نكرد. زبان حال آنان را از دست نوشتهٌ ميليشياي كم سن وسالي كه پس از 11روز در تاريكخانهٌ گوهردشت بر ديوار قفسش نوشته است، ميخوانيم: «بدنم درد ميكند، دستهايم ميلرزد، پاهايم توان ندارند، اما زندگي بدون مبارزه يعني مرگ».

چندنمونهٌ ديگر را از گزارش يك زن مجاهد كه ده سال زندانش را در اوين و قزلحصار و گوهردشت گذرانده است، نقل ميكنيم: «در بند311 اوين بوديم با 5نفرديگر. نزديك 4شهريور بود. يكي را آوردند تمام سر و صورتش باد كرده بود، دست و پاهايش هم به شدت زخمي بود. حميده قليپور از بچه هاي دانشجويي بود، علت دستگيريش را پرسيديم، گفت يكي از شيشه هاي مغازهٌ حزب اللهي ها را با سنگ شكسته، بعد توسط پاسدارها دستگير شده بود. با وجود اينكه او را خيلي زده بودند روحيهٌ خيلي بالايي داشت. وقتي براي اعدام بردندش، گفت: "بچه ها من بهتون يه چيزي ميگم كه شكنجه زودگذره، اونچه كه باقي ميمونه عشق به خدا و به خلق محرومه…"

فرح حق شناس كه در سال1360 دستگير شده بود از بچه هاي دانشجويي بود، سه بار به شدت كتكش زده بودند، ولي كلمه يي سخن نگفت. بر اثر كابل هردوپايش باندپيچي شده بود. روحيهٌ شادي داشت، يكسره ورزش ميكرد و به ما ميگفت: "ورزش كنيد، اصلاً روحيه تون رو نبازيد، مشكلات مهم نيستند…"

طاهره سماوات در بند240 بود، بر اثر ضربه هاي كابل پاهايش در چند جا عفوني شده بود كه لازم بود آنها را نيشتر بزنند. وقتي نيشتر ميزدند، دل همهٌ بچه ها ريش ريش ميشد، صحنهٌ دلخراشي بود . با اينحال، طاهره لبخند خودش را فراموش نميكرد و ميگفت: "بچه ها مبارزه سختي داره، ولي تنها چيزي كه تكيه گاه من است و بهم اميد ميده همين چهرهٌ مردمه، من در لحظاتي كه شكنجه ميشدم فقط با اميد به اون چهره ها بود كه ميتونستم تحمل كنم…"

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر