سی و شش سال قبل در چنین روزهائي گرد دلاوری از خطه سیستان تیرباران شد اما همانطور که در آن روز باایمان گفته بود این راه حق است و راه خونین شان ادامه دار است
دکتر امير حيدري متولد سال ۱۳۳۳ در شهر "خاش" در استان سيستان و بلوچستان، زاده فقر و بزرگ شده دشت تفتيده کوير خودش گفته بود گاهآ قلمش تکه چوبي بود و دفترش دشت و شنزار کوير. با اين وجود با تلاش و پشتكار موفق ميشود وارد دانشگاه پزشکي اصفهان شود وي از فعالين جنبش دانشجويي در زمان شاه بود و به همين خاطر توسط ساواک اصفهان دستگير و مدتي در زندان بود. در سال ۱۳۵۸ در حاليکه دانشجوي سال آخر پزشکي بود به عنوان کانديداي مجاهدين خلق براي انتخابات اولين دوره مجلس شوراي ملي در شهر زاهدان معرفي ميشود. او در ۹ تير سال ۱۳۶۰ توسط يکي از عناصر خود فروخته انجمن اسلامي دانشگاه (محمود حسيني) در اصفهان شناسايي و توسط سپاه ضد خلقي دستگير ميشود.
و جزو اولين دسته اعداميها مهر سال60 بود.
امير با انبوهي اطلاعات که از بچه هاي داخل و خارج زندان داشت همچون يک فرمانده مسئول و بعنوان يک مجاهد خلق، عليرغم عشق بي پايان به زندگي و همه زيبايي هايش، خود را پيشمرگ ياران دربندش کرد و حتي از دادن اطلاعات سوخته هم به دشمن دريغ کرد.
در يک بعد از ظهر غم انگيز و پرآشوب اواخر شهريور سال ۱۳۶۰ "امير حيدري" را در هواخوري زندان سپاه اصفهان ديدم
دقايقي بعد اسدالله بازجو ( نام واقعي او گويا اصغر ساطع بود) شروع به سخن پراکني کرد. او از رذل ترين و بيرحم ترين بازجوهاي آنموقع سپاه اصفهان بود که در دستگيري و شکنجه بچه هاي تشکيلات اصفهان نقش مستقيم و اصلي را داشت.
وي با لحن تمسخرآميز و با لهجه کوچه باغي اصفهاني کرکري ميخواند که "همه چيزتون را ميدونيم، مقاومت بي مقاومت، شماها ول معطليد... تنها راه نجات شما برخورد صادقانه است..." وسط کار هم بند را آب داد و گفت "... اونوقت مسعود رجوي ميره با راديوهاي خارجي مصاحبه ميکنه و ميگه تشکيلات اصلي سازمان سرجاشه و فقط هاله سمپاتيک سازمان ضربه خورده..."
خلاصه سعي ميکرد که روحيه زندانيان را تضعيف کند و آنها را در زير بازجوئي متزلزل نمايد. بعد از او يکي از عناصر واداده (محمد – ص) که بيشتر بچه ها ميدانستند او خيلي قبل از سي خرداد اساسآ از مبارزه بريده بود و هيچ ارتباط تشکيلاتي در جمع هواداران نداشت و حالا رژيم حتي او را هم دستگير کرده بود شروع به پامنبري براي اسدالله بازجو کرد و بطور مضحکي به راه و رهبري و مواضع سازمان ايراد ميگرفت و يک خط در ميان مدعي ميشد که سازمان به ما خيانت کرده ... وقتي اسدلله بازجو صحبت ميکرد بچه ها با نگاههاي سرد و گاهآ خشم آلود به او مينگريستند ولي وقتي اين عنصر مطرود در نقش پاشنه کش ارتجاع سعي ميکرد بچه ها را دلسرد کند و به خيال خودش مسئله دار کند حالت تنفر و در عين حال احساس رقت انگيزي نسبت به او بما دست ميداد.
فضاي سنگيني حاکم شده بود... به ناگاه "امير حيدري" از جا بلند شد. جواني بود با اندامي ورزيده، قدي متوسط و سينه اي ستبر. چهره اي باز و سبزه و لبخندي نمکين در گوشه لب داشت. زير پيراهن سفيد رنگ سه دگمه اي کاپيتان به تن داشت و نهج البلاعه هم در زير بغل... در چند قدمي اسدالله بازجو و در نزديکي در هواخوري ايستاده بود و با اعتماد بنفس شروع به صحبت کرد.
انگار نه انگار که در چنگ دشمن اسير است
"...بچه ها، همه مون ميدونيم که کجا هستيم و توي چنگ کي هستيم و براي چي اينجا هستيم... اينو بيرون زندان هم ميدونستيم.. راه ما راه حسين و راه آزادي خلق و مردمه... هدف ما مبارزه با ظلم و ارتجاعه.. البته سهم ما دراين راه چيزي جز شکنجه و اعدام نخواهد بود... همه را هم که بگيرند اين راه حق است و نهايتآ پيروز خواهد شد... حتي اگر يک مجاهد هم زنده بمونه اين راه را ادامه خواهد داد....تازه اينها دستشون به مسعود که نميرسه..."
اسدالله بازجو و پاسدارها غافلگير و مات شده بودند. اصلا انتظار چنين حرکتي را در جمع نداشتند و هنوز نتوانسته بودند خودشان را جمع و جور کنند که در ادامه امير به يکي از زندانيان درهم شکسته توي جمع اشاره کرد و گفت: "... بچه ها اين فرد خيانت کرده و اطلاعاتش را داده..."
اسدالله بازجو از جا پريد و به امير پرخاش کرد که چرا توهين ميکني؟! امير بدون اينکه حتي به اسدالله بازجو نگاه کند با صلابت گفت: "اين صحبتها بين من و دوستانم است و تو اين چيزها را اصلأ درک نميکني..." بعد ادامه داد: " بچه ها از من که گذشته ولي شماها بقول امام صادق هرجور که ميتونيد بهشون کلک بزنيد، پيچيده برخورد کنيد و دشمن را فريب بديد..."
پاسدارها ديگر به امير اجازه صحبت کردن ندادند. امير هم با وقار و با لبخندي پرغرور، در حاليکه تمامي بچه ها را از زير نظر ميگذراند به ديوار هواخوري تکيه داد و ساکت شد... برق نگاه بچه ها ديدني بود... ديگه کسي کاري نداشت که بقيه برنامه چيه. تمام سناريو و سيستم اسدالله بازجو بهم ريخته بود و بچه ها با حال و هواي تازه ايي به سلول ها برگشتند.
به فاصله کوتاهي بعداز آنروز بسياري از بچه هاي تشکيلاتي زندان سپاه را به زندان ديگري به نام "هتل اموات" منتقل کردند.
اين زندان دراصل يک اصطبل بزرگ اسب و متعلق به يکي از متمولين دوران شاه در اطراف اصفهان بود و مردم محلي آنجا را بعنوان "باغ کاشفي" مي شناختند که البته بعد از مصادره توسط سپاه نام آنجا را کميته صحرائي گذاشتند ولي مخفيانه آنرا تبديل به زندان دورافتاده و مخوف رژيم در اصفهان کرده بودند. بيشتر اعدامها و جنايات رژيم در سالهاي اول دهه ۶۰ در همين محل انجام ميگرفت. دراين زندان طويله ها و محلهاي نگهداري حيوانات را با کشيدن ديوار و تغييرات ساختماني ديگر، تبديل به سلولهاي انفرادي زيادي کرده بودند و آنچنان محيط مرعوب کننده و شرائط سخت و حتي مادون زيست حيواني داشت که خود بازجوها آنجا را به طعنه "هتل" ناميده بودند.بيشتر اعداميها را آنجا ميبردند.
در فاصله کمتر از دو هفته در مهرماه، رژيم بسياري از زندانيان سياسي مجاهد اصفهان را در سه گروه ۵۳ نفره، ۳۳ نفره و ۲۶ نفره به ترتيب در تاريخ هاي ۵ مهر، ۱۰ مهر و ۱۶ مهر سال ۶۰ تيرباران کرد و امير قهرمان در زمره جاودانه هاي دسته اول بود.
يکي از زندانيان در رابطه با آخرين روزهاي زندگي امير نقل کرده بود که او را روزهاي متوالي قبل از اعدام تا سرحد مرگ زير شکنجه ميبردند و از امير اطلاعات تشکيلاتي بيرون زندان مجاهدين را ميخواستند و پاسخ امير به آنها تا وقتي توان و رمق گفتن کلامي را داشت تکرار نيايش خاص مجاهدين "اللهم النصر المجاهدين" بود.
در زندان وقتي امير مطلع ميشود که فرزندي در راه دارد در نامه ايي سراسر عشق به زندگي، براي همسر و فرزند ناديده اش "بشير" بهترين ها را آرزو ميکند و در وداع آخر اين چنين ميگويد: "... همسر عزيزم، از اين خوشحالم که به زودي صاحب فرزندي خواهيم شد که نه تنها جاي خالي مرا پر خواهد کرد بلکه رسالت آموختن الفباي انقلاب به او را بر دوش تو مي گذارم..."
در فاصله کوتاه دستگيري تا اعدام، عليرغم ممنوعيت ملاقات، امير موفق شد وصيتنامه خود و چند پيام ضروري ديگر را به بيرون از زندان بفرستد اسنادي باارزش و تاريخي
متن وصيتنامه :
« همسر عزير و همسنگر قهرمانم ... در حالي اين نامه را برايت مي نويسم که مي دانم به زودي به دست اين جلادان خون آشام تير باران خواهم شد. بر تو مبارک باد... همسر مهربانم... تنها تو نيستي که همسرت را تقديم انقلاب و خلق کردي، از بازجو ها شنيده ام که همسر قهرمان رفعت، حميد شناسي فام براي اينکه اسرار سازمانيش لو نرود خودش را زيرچرخهاي اتوموبيل له کرد. "حميد جهانيان" و "حسن ابودردا" همگي تنها رفتند و همسران قهرمانشان ماندند تا پيام خون آنها را برسانند... به پدر و مادر خودم و خودت دلداري بده و به آنها بگو حضرت علي در خطبه ۱۲۲ نهج البلاغه گفته ...اگر با هزار شمشير در راه حق و حقيقت بميرم برايم راحتر است که در رختخوابي را حت جان بدهم.»
«... همانطور که محمد حنيف گفته ما با مرتجعين تضاد طبقاتي داريم. تضادهاي طبقاتي در آخرين فاز تکاملي از راه سلاح قابل حل هستند... صمد بهرنگي در کتاب ماهي سياه کوچولو نوشته: مرگ خيلي آسان مي تواند الان به سراغ من بيايد امّا من تا مي توانم زندگي کنم نبايد به پيشواز مرگ بروم. البته اگر يک وقتي نا چار با مرگ روبرو شدم ، که مي شوم مهم نيست. مهم اين است که زندگي يا مرگ من چه اثري در زندگي ديگران داشته باشد..»
يکي از افراد عادي هم که در بيرون از زندان با امير آشنا بود و موفق شده بود با پيگيريهاي فردي خود و ارتباطات شخصي اش در غسالخانه اصفهان سر و صورت امير را در داخل کيسه بزرگ پلاستيکي مخصوص حمل جنازه اعداميها ببيند تعريف کرده بود تمامي دندانهاي امير خرد شده بود، چهره اش تکيده و از ناحيه چشم چپ تير خلاص مغزش را متلاشي کرده بود.
پيکر امير در کنار دهها دلاور آزاديخواه و جاودانۀ ديگر در تکيه شهرداري گورستان تخت فولاد اصفهان بخاک سپرده شد و مثل خيلي از پرستوهاي خونين بال آزادي، بي نام و نشان و بدون سنگ قبر ميباشد. مادر داغدار او تا قبل از فوت، بارها و بارها و بهر زحمتي که بود برايش سنگ قبري ساده تهيه و نصب ميکرد ولي هربار پاسداران هار ارتجاع آنرا خرد و محو ميکردند.
پدر زحمتکش و دلسوخته امير تا ماهها خبر اعدام او را باور نداشت و نمي پذيرفت و وقتي بالاخره براي اولين بار از راه دور خود را به اصفهان رساند و با چشمي اشکبار سر بر خاک امير گذاشت سکته کرد و متعاقبآ از دنيا رفت
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر