یکی از بي شمارجنايتهای لاجوردي
سردژخيم ، شكنجه و اعدام مادران سالخوردهٌ
بود.
مجاهد شهيد آراسته قلي وند بود كه با مقاومتي ستايش انگيز، سرجلاد خميني را
دربرابر اراده و ايمان پولادين خود به زانو درآوردو ازجمله این مادران قهرمان است
که همزمان با سی وچهارمین سالگرد شهادتش یادش را گرامی میداریم
مادرآراسته قلي وند در سال 1304 در يكي از روستاهاي آذربايجان بدنيا آمد و در همانجا به مكتب
رفت و درس خواند . هنوز 6سال بيشتر نداشت كه پدرش رو از دست داد و در 14سالگي بعد
از در گذشت مادرش سرپرست 4 برادرش شد. زندگي سخت در روستا و دست و پنجه نرم كردن
با مشگلات زندگي از او زني با اراده و مستحكم ساخت . بعد از ازدواج او راهي تهران
شد وچون همسرش بيمار بود با كار شبانه روزي در خانه و بيرون خانه ادارهٌ زندگي را
بعهده داشت با اینهمه ذره ای از تربیت
فرزندانش فروگذار نکرد.
این بود که او شش فررند مجاهد پرورش داد كه سه
تن از آنها تا آخرين نفس دست از مبارزه با خمینی جلاد برنداشتند و در این مسیر
سرفرازانه به شهادت رسیدند.
مادرآراسته پس از پيروزي قيام ضد سلطنتي از طريق فرزندان مجاهدش با عقايد و آرمانهاي مجاهدين
آشنا شد. ازهمان شروع فعاليتش سر از پا نميشناخت به مجاهدين وبخصوص برادر مجاهد
مسعودرجوي عشق ميورزيد. مادر، عليرغم سن زياد و بيماري همچون يك ميليشياي جوان در
دكه هاي تبليغي فروش کتاب و نشریه مجاهد شرکت میکرد و فعالانه از مواضع مجاهدين و
در برابر حملات پاسداران و چماقداران خميني مقاومت ميكرد.
از خرداد ماه سال 1360 با آغاز
مقاومت مسلحانه عليه رژيم خميني مادر مجاهد آراسته قلي وند دليرانه حضور در جبهه
مقدم نبرد مسلحانه و استقرار در پايگاههاي سازمان را برگزيد .
در
روز 23آذر سال1360 مادر به همراه دختر كوچكش صغري در يكي از پايگاههاي مقاومت در خيابان
وصال شيرازي در تهران دستگير شد. و بعد از سه روز به زندان اوين منتقل گرديد. لاجوردي
دژخيم شخصاٌ او را به زير شكنجه برد. اما
بعد از اینکه با پایداری و مقاومت ستایش برانگیز مادر روبرو شد چهار روز بعد او را
در روز 27آذر به جوخه تیرباران سپرد.
اینچنین
بود که مادرقهرمان آراستهٌ قليوند با ايستادگي دربرابر
سرجلاد خميني قهرمانانه ازمرگ سرخ استقبال كردو ستاره اي شد در خشان در
كهكشان شهداي مجاهد خلق از اسطوره هاي مقاومت .
دومین
شهید این خانواده قهرمان صغری ميليشياي
خونين بال آخرين فرزند خانواده بزرگانفرد بود كه به تازگي
17سالگي خود را جشن گرفته بود وبعد از بازداشت به در بند 209 وزیر شکنجه های وحشیانه
قرار گرفت يكبار که با پدرش ملاقات داشت و پدرش تعریف کرد
که او با صورتي كبود و فك شكسته روي صندلي چرخدار به ديدارش آمده بود و حتي
نميتوانست حرف بزند.
او به
خواهران زنداني در بهداري اوين گفته بود: «اگر از زندان آزاد شديد به برادر مسعود
بگوييد كه اگر چه شكنجههاي زيادي شدم ولي من مقاومت كردم و هيچ اطلاعاتي به
دژخيمان شكنجه گر ندادم.»
آخرین حماسه ای که میلیشیای جوان صغري بزرگانفرد
آفرید پایداری و گرامی داشت سردار موسی و
اشرف و شهیدان عاشورای 19بهمن 60 بود .
دژخیمان
برای درهم شکستن او که گمان میکردند بدلیل سن کمش با دیدن پیکرهای این قهرمانان
فرو خواهد شکست او را بالای سر پيكر این شهداي
قهرمان می برند ولي او بهمراه سایر مجاهدینی که آنجا حضور داشتند با سردادن شعار «مرگ بر خميني ـ درود بر رجوي» این
طرح کثیف را به شکست کشاندند و ناقوس سرنگوني خميني را بصدا درآوردند این بود که او را همراه با ساير مجاهدین در تاريخ 21بهمن1360 تيرباران کردند
به این ترتیب او نیز در زمره شهیدان عاشورای مجاهدین قرار گرفت. وپيكر ش نیز همراه
با پيكر شهداي عاشوراي مجاهدين در يك گور جمعي بخاك سپرده شد در مزاری که هیچ نام
ونشانی از آن بجای نیست در خاک خاوران.
صغري
همواره شعر ی را که مجاهد شهيد فاطمه
اميني گفته بود ميخواند:
بزن
جلاد آبم كن بزن بزدا گناهانم …
هنگام
تحویلدهی وسايل پدرش پدر را كه به اعدام
دختر نوجوانش که حتی به سن قانونی هم نرسیده بود اعتراض کرده بود مورد مورد ضرب و شتم قرارمیدهند و در همين حال او را به بيرون زندان
پرتاب ميكنند.
از
همانجا او را به بيمارستان می برندو سفری بی بازگشت او بعد از چند در اثر این
ضربات و فشار ناشی از شنیدن خبر اعدام دختر نوجوانش سکته قلبی میکند و در بیمارستان فوت میکند و به
همسر و دختر شهیدش می پیوندد.
سومین
شهید این خانواده قهرمان رضا بود. وي از
پرسنل نيروي هوايي بود .رضا در انقلاب ضدسلطنتي شركت فعال داشت و در درگيري بين
گارد شاهنشاهي و پرسنل قصرفيروزه كه منجر به پيروزي انقلاب شد نقش موثري ايفا كرده
بود.
او در
رشته الكترونيك در آمريكا تحصيل كرده و به ايران بازگشته بود، استاديار دانشكده
نيروي هوايي در پايگاه يكم شكاري و محبوب پرسنل مردمي نيروي هوايي بود و بعد از
انقلاب ضدسلطنتي بعنوان نماينده همافران در شوراي نيروي هوايي انتخاب شده بود. در
همین زمان بود که او به مجاهدين پيوست و فعالیت حرفه ای خود را بعنوان پرسنل نیروی
هوائي هوادار سازمان مجاهدین شروع کرد.
بهمین
دلیل هم مورد بغض و كين ايادي سياسي ـ عقيدتي نيروي هوايي بود، نام او در ليست
سياه هم در زمان شاه و هم دوران خميني
قرار داشت. او در پرواز بزرگ رهبر مقاومت آقای مسعود رجوی از تهران به پاريس نقش
فعالي داشت. از این رو دژخیمان به او حكم غيابي اعدام داده بودند وحتی براي
دستگيريش جايزه تعيين كرده بود. او چند بار توسط نيروهاي مزدور نيروي هوايي و
نيروهاي عقيدتي ـ سياسي نيروي هوايي دستگير شد. ولي بدليل ورزيدگي و هشياري بالا
توانست از چنگ مزدوران فرار كند. نهایتاٌ درتاریخ 24تير1361 در درگيري يكي از
خيابانهاي تهران به شهادت رسيد و داغ زندان و شکنجه کردنش را به دل دژخیمان باقی
گذاشت.
آخرین شهید این خانواده از
سربداران 67 است:
مجاهد شهيد غلامرضا بزرگانفرد:
اودر 13آبان59 در حال فروش نشريه مجاهد، دستگير شد. او
بيشتر زمان زندان را در سلول انفرادي بسر برد.
تا چهارماه اول دستگیری، حتي اسم خود را به بازجوي زندان
نداده بود و خانوادهاش از او بيخبر بودند.
بعدها كه مادرش او را در زندان اوين ملاقات كرد، تعریف کرده
بود كه غلامرضا بشدت شكنجه شده بود.
يكبار
كچويي جلاد برای شکنجه مادر آراسته به او
گفته بود: «غلامرضا را بجرم سرموضع بودن و راه انداختن تشكيلات دوباره محاكمه
كرديم و 100سال حكم داديم» مادر به
كچويي میخندد. لاجوردي جلاد كه در صحنه
بود با عصبانيت از مادر پرسيد به چه ميخندي؟ مادر با خونسردی و استواری جواب میدهد به شما ميخندم كه فكر ميكنيد
100سال حكومت خواهيد كرد و اين زندانيان در اسارت شما خواهند بود.
حكم زندان او 6ماه
بود. آزادی او را مشروط به این کرده بودند که يك جمله بنويسد بعد از آزادي با
سازمان مجاهدين خلق ايران فعاليت نخواهد كرد. ولي غلامرضا هرگز زير بار دادن چنين
تعهدي به رژيم ضدبشري خميني نرفت و اگر چه ميبايد در ارديبهشت سال60 از زندان آزاد
ميشد ولي بخاطر ايستادگي و سازش ناپذيريش او را بعنوان «مليكشهاي سال59» تا سال
67 در زندان نگهداشتند و در آخر نيز بدليل سرِ موضع بودن و مقاوم بودن در مرداد1367
به دار ش آويختند.
برادر ش خبر شهادت او اینطور میگوید:
از عيد1367 به
بعد ملاقاتها را منتفي كرده بودند و ما هيچ خبري از غلامرضا نداشتيم. من يك روز
تصميم گرفتم كه هر طور شده خبري از او بگيرم. كه به زندان گوهردشت رفتم. و گفتم تا
برادرم را به من نشان ندهيد من از اينجا نخواهم رفت. بعد از گذشت ساعتي، يك نفر با
يك كيسه زباله سراغم آمد و گفت بيا اين وسايل غلامرضاست كه او را كشتيم. تنها
وسایل او فقط يك ساعت مچي و يك پيراهن بود در کیسه بود.
تنها دست خط بجای مانده از او مربوط به نامه ای است که
در اسفند سال1366 از زندان به بیرون وبرای خواهرش كه آنزمان در قرارگاه اشرف بود
فرستاده بود.
در این نامه بخوبی و چند جمله کوتاه او درك عميقش از
انقلاب ايدئولوژيك و پیوندش با راهبران عقیدتیش را بیان کرده و در دل تاریخ به ثبت
داد:
او نوشته بود: «هر
روز به تو و جايي كه درآن هستي فكر ميكنم و منتظر ميلاد خجسته مسعود هستم. و هر
بار كه ترا بخاطرميآورم، عطر گل مريم به مشامم ميرسد و تنها با اين ياد نفس ميكشم».
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر